یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

از نامه‌ها و خاطره‌ها - 1

نامه‌ی یکم: انگلبرت، بچه‌های آلپ، رومن رولان
 

امشب راه ِ از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم. دوست داشتم فکر کنم. یادت هست راه ِ دریا را هر روز، زمستان و تابستان، سر در فکر، گز می‌کردم؟ این‌جا دریا ندارد؛ اما باز هم می‌شود قدم زد و خود را در خیال و فکر رها کرد. باران می‌آمد. باورت می‌شود؟ آذر ِ این‌جا و باران! چهل و پنج دقیقه راه رفتن و غوطه خوردن در بوی سکرآور خاک باران‌خورده... حالا حتما فهمیده‌ای که چه‌را امشب بعد از این همه مدت باز یاد تو کرده‌ام و دارم برایت می‌نویسم. از حال بد و افسردگی این روزهایم نیست. نه. فقط به خاطر باران است. فقط به خاطر بوی خاک باران خورده...
 انگلبرت گوش می‌کنم. سلطان رومنس، به قول تو. مثل همه‌ی این روزها. در یوتیوب. می‌خواند:
  Sometimes I see you pass outside my door…
Hello!                                          
Is it me you're looking for?...

خب، تو که شش سال است که دیگر دنبال من نمی‌گردی؛ اما باز هم سلام! من باز برایت خواهم نوشت.

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

مرگ‌بازی با مردگان

1
 سال 1987، دوازده سال از ساخت آخرین شاه‌کار جان هیوستن، مردی که می‌خواست شاه شود (1975)، می‌گذشت. پیرمرد ِ هشتاد و یک ساله، به عنوان کارگردان و بازیگر، از شاهین مالتی (1941) تا این آخری، آن قدر شاه‌کار ساخته و بازی کرده بود که برای چند برابر یک عمر کافی باشد. گذشته از آن که در زندگی خارج از کارش هم چند برابر یک انسان معمولی زندگی کرده بود؛ آن سان که رابرت میچم درباره‌اش می‌گفت هفته‌ای نبود که اتفاق خارق‌العاده‌ای برای جان نیفتد، یا برای خودش پیش نیاورد. و چنان که -برای نمونه- خود می‌گفت پنج بار ازدواج کردم با پنج زن که هیچ یک شبیه دیگری نبود؛ مثل فیلمهایم که هیچ کدام به آن یکی نمی‌ماند!
اما چه شد که پیرمردی که پا بر لب گور داشت، همه‌ی توان و نفس روزهای آخر عمرش را جمع کند تا پس از دوازده سال شاه‌کاری دیگر به تصویر کشد؟ چه را در طی چهل و شش سال فیلم‌سازی و چهل و شش فیلم پیشینش ناگفته گذارده بود که حالا نشسته بر صندلی چرخ‌دار و زیر لوله‌های اکسیژن باید به روایت آورد؟


یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

خزرنامه

والت: «من بهش گفته‌ام که تو پدرشی. اما ببین... تو مدت طولانی‌ایه که رفته بودی، تراو».

تراویس: «چند وقت شده که رفته‌ام؟ تو می‌دونی؟»

والت: «چهار سال».

تراویس: «چهار سال مدت طولانی‌ایه؟؟»

والت: «خب، برای یه پسربچه آره. نیمی از زندگیشه». [پاریس، تگزاس (ویم وندرس، 1984)]


****

هفتاد و دو روز از بهار گذشته بود.

گفتی: «چشمهایت آلاله دارند...»

گیله‌باد، زخمه بر تبریزیها و برگهاشان می‌زد و بعد از میانه‌ی صخره‌ها می‌گذشت تا موهای ِ درهم مرا آشفته‌تر کند. خزر اما آرام بود.

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

بهار دلکش

: بزن برادر... بزن...

- چه بزنم؟ دشتی؟ مخالف؟ همایون؟

: بزن... ابوعطا بزن... حجاز بزن...

- باز بهار دلکش؟

: بهار دلکش...

بهمن است و این‌جا سوز همیشگی زمهریر دارد. کاجهای برف‌پوش، در گذر باد به خالی تن خود نگاه می‌کنند: نجوای مرغی نیست. ره‌گذر سر در گریبان فرو برده تا تازیانه‌ی زمستان را کمتر احساس کند. آن‌چه پیداست از او تنها جفت چشمی‌ست؛ چشمان بی‌نگاه.

تو اما تار را بردار، برادر. تار را که برداری، سردی بهمن هم بهارم خواهد شد. تار را بردار، تا کاجها لبالب از سرود پرندگان مهاجر شود. تا زندگی باز جاری شود، طرف جویی و سایه‌ای و چمنی، ودلی پیچیده در عطر گلهای سرخ و نسترن...