جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

بهار دلکش

: بزن برادر... بزن...

- چه بزنم؟ دشتی؟ مخالف؟ همایون؟

: بزن... ابوعطا بزن... حجاز بزن...

- باز بهار دلکش؟

: بهار دلکش...

بهمن است و این‌جا سوز همیشگی زمهریر دارد. کاجهای برف‌پوش، در گذر باد به خالی تن خود نگاه می‌کنند: نجوای مرغی نیست. ره‌گذر سر در گریبان فرو برده تا تازیانه‌ی زمستان را کمتر احساس کند. آن‌چه پیداست از او تنها جفت چشمی‌ست؛ چشمان بی‌نگاه.

تو اما تار را بردار، برادر. تار را که برداری، سردی بهمن هم بهارم خواهد شد. تار را بردار، تا کاجها لبالب از سرود پرندگان مهاجر شود. تا زندگی باز جاری شود، طرف جویی و سایه‌ای و چمنی، ودلی پیچیده در عطر گلهای سرخ و نسترن...