والت: «من بهش گفتهام که تو پدرشی. اما ببین... تو مدت طولانیایه که رفته بودی، تراو».
تراویس: «چند وقت شده که رفتهام؟ تو میدونی؟»
والت: «چهار سال».
تراویس: «چهار سال مدت طولانیایه؟؟»
والت: «خب، برای یه پسربچه آره. نیمی از زندگیشه». [پاریس، تگزاس (ویم وندرس، 1984)]
****
هفتاد و دو روز از بهار گذشته بود.
گفتی: «چشمهایت آلاله دارند...»
گیلهباد، زخمه بر تبریزیها و برگهاشان میزد و بعد از میانهی صخرهها میگذشت تا موهای ِ درهم مرا آشفتهتر کند. خزر اما آرام بود.