سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

آمادئوس

1

پس از آن که سرجو لیونه وسترنهای سه‌گانه‌ی مشهورش، یک مشت دلار (1964)، برای چند دلار بیشتر (1965)، و خوب، بد، زشت (1966)، را ساخت، تصمیم داشت تا از ژانر وسترن فاصله بگیرد و فیلمی گانگستری که در ذهن داشت بسازد: روزی روزگاری در آمریکا. برای ساختن همین فیلم بود که حتا کارگردانی پدرخوانده را هم که پیش از فرانسیس فورد کاپولا به او پیش‌نهاد شده بود رد کرد تا روایت خود را از مافیا بسازد.

اما مشکل آن‌جا بود که تهیه‌کنندگان آمریکایی که از فروش وسترنهای اسپاگتی لیونه سرمست بودند اعلام کردند که تنها به شرطی حاضر به سرمایه‌گذاری در روزی روزگاری در آمریکا می‌شوند که لیونه پیش از آن یک وسترن دیگر هم برایشان بسازد. این گونه بود که لیونه به فکر ساختن یک سه‌گانه‌ی دیگر افتاد؛ این بار درباره‌ی سه برهه‌ی مختلف تاریخ آمریکا که با روزی روزگاری در غرب (1968) در غرب وحشی آغاز می‌شد؛ با یک مشت دینامیت (1971) ادامه می‌یافت؛ و سرانجام با «حماسه‌ی شاعرانه‌ی خشونت و آزورزی»[1]، روزی روزگاری در آمریکا (1984)، به پایان و به زمان حال می‌رسید.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷

این قوچ وحشی پیر

سنگ‌پاره‌ای
از کدام که‌کشان است این سرم
که می‌گردد به گردِ خویش
و نمی‌گردد به گردِ خورشیدِ همگان.
  
این، آغاز شعر «ترانه‌ی فضایی» منوچهر آتشی است. از آن آغازهای درخشانی که مُهر آتشی را بر خود دارد. اگر قول مشهورِ «سطر نخستین شعر، هدیه‌ی خدایان است» را حجت بگیریم، به گمانم آتشی محبوبترین شاعر خدایان بوده است. با تصویرهایی که حاصل تخیل وحشی شاعرانه و نزدیکی به طبیعت است –هم‌چون نیما–، در کنار تربیت ادبی و آشنایی با آثار کهن و ادبیات روز جهان و گرمای خاص همه‌ی مردمان حاشیه‌ی شمالی خلیج فارس. چنان که در نخستین کتابش، «آهنگ دیگر» این همه، آن کرد که فروغ فرخزاد کسی درباره‌اش بگوید: «وقتی که کتاب اول او را با مال خودم مقایسه می‌کنم شرمنده می‌شوم»...

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

صدای عظمت مردانه‌ی اندوه

مصاحبه‌گر: «احساس می‌کنید به خاطر چیست که ترانه‌سراییِ غیرعاشقانه -به اصطلاح شما- دنبال نشد؟»

فرهاد:« ... علت تصور می‌کنم بیشتر مربوط می‌شود به خود آن کسی که آهنگ می‌سازد یا می‌خواند یا شعر می‌گوید. به اصطلاح، آن چه از شما صادر می‌شود، چیزی از شما را در خودش دارد. پس بنا بر این، خیلی مهم است که شما مثلا سبز هستید، سفید هستید، خط‌‌خطی هستید، هر چه که هستید، آن چه صادر می‌شود از شما، چه به صورت کلام، چه به صورت نوشته، چه رفتارتان در خانه و خارج از خانه، نه شما، من، هر کس، مای نوعی... تصور می‌کنم که مساله‌ی عمده این است...»

مدتها بود که شنیدن «جمعه»ی فرهاد برایم خلاصه شده بود در اجرای جدیدترش، «جمعه برای جمعه»، یا به قول دوست ظریفی، «نسخه‌ی بی‌سوت». خدا نیامرزد آن را که در شرکت «آوای چنگ» نمی‌دانم به چه منطق، این اجرای شلوغ متاثر از سالهای انقلاب و واقعه‌ی هفده شهریور را بر اجرای قدیمیتر جمعه (با سوت!) ترجیح داده است. از برکت همان آلبوم «وحدت» این شرکت بود انگار که در اینترنت که در آن اوان همه جا همین اجرا را به نام جمعه قالب کرده بودند؛ پندار که این، هم آن اجرای جاودانه است که روزگاری شهر را به هم ریخته بود...

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

پرتقال، نوستالژی، سینما، وطن


1

از این خاک شما را آفریدیم
و در آن بازتان می‌گردانیم
و از آن باز بیرونتان می‌آوریم...[1]


آفرینش انسان از خاک، مختص دینهای سامی-ابراهیمی نیست. در اساطیر ایران هم از پیکر کیومرث بر خاک افتاده گیاه ریباس می‌روید تا مشی و مشیانه در وجود آیند. در یونان، خدا-پدر نخستین اورانوس (آسمان) است و مادر، گایا (زمین). در اروپای شمالی پدر و مادر نخستین، درخت و پیچک هستند، باز ریشه در خاک. یا به باور مایاها از ذرت. یا بی‌واسطه‌تر: اسکیموهای گرینلند انسانهای نخستین را کودکانی یک‌راست برآمده از خاک می‌دانستند. حتا دراسطوره‌ی ژاپنی کوجیکی پدر و مادر نخستین با نیزه‌ای دریا را به آن قدر به هم می‌زنند که جزیره‌ای پدید آید، و روی خاک جزیره حیات آغاز می‌شود.

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

خواب

سالها پیش، یک عمر پیش، عادت داشتم که کم بخوابم. شبی پنج یا دست بالا شش ساعت. آن روزها زندگی سرشار بود...

«نه شبم، نه شب‌پرستم، که حدیث خواب گویم»

امروز صبح داشتم خواب می‌دیدم. خوب بود یا بد، نمی‌دانم. اما یادم هست که در همان حالت خواب‌وبیداری چه آرزوی سوزانی داشتم که هرگز از این خواب -رویا یا کابوس- بیدار نشوم، که انگار می‌دانستم که از پس این چشم گشودن چیزی در انتظارم نیست، جز یک خانه‌ی تاریک، جز یک شهر سرد، جز یک زندگی خالی.

خواب؛
تنها خواب هلیا.
دست‌مالهای مرطوب تسکین‌دهنده‌ی دردهای بزرگ نیستند...

قیصر

به گمانم یکی از جاودانه‌ترین صحنه‌های تاریخ سینمای ایران آن‌جاست که قیصر از کشتن برادر آب‌منگل اول، کریم، به خانه برمی‌گردد. سکوت سنگین مادر و ابروان درهم‌کشیده‌ی خان‌دایی (جمشید مشایخی) حکایت از آن دارد که فاجعه را تا ته خوانده‌اند....