به گمانم یکی از جاودانهترین صحنههای تاریخ سینمای ایران آنجاست که قیصر از کشتن برادر آبمنگل اول، کریم، به خانه برمیگردد. سکوت سنگین مادر و ابروان درهمکشیدهی خاندایی (جمشید مشایخی) حکایت از آن دارد که فاجعه را تا ته خواندهاند....
خاندایی سر در شاهنامه فرو میبرد تا نگاهش به چشمان قیصر گره نخورد. شاهنامه، نماد همهی هویت پیرمردی است که روزگاری پهلوان شهر بوده است: «تو هر زورخونهای میرفتم واسم زنگ میزدن… میشد دو روز کشتی میگرفتم… آجر رو از تو دیوار میکشیدم بیرون»…
قیصر اما از نسلی دیگر است. نسل ضدقهرمان. در برابر نسل پهلوانپرور پیشین. هم از این روست که پیرمرد در مواجهه با قیصر، چهره در پشت شاهنامهاش پنهان میکند. پهلوان پیر هنوز زندگی را همه در مردانگی میبیند. نسل ضدقهرمان، قیصر، اما دیگر از این مفاهیم مقدس نسل پیش برگذشته است: «احترامت واجبه خاندایی، اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمیاد… کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد که من واسش یه خروار رو کنم»؟…
پیام گرفته شده. روزگار عوض شده است. عصر داستان، عصر شاهنامه، عصر پهلوانیها، عصر مردانگی، دیگر تمام شده است. دوربین روی دستهای پیرمرد زوم میشود که شاهنامه را میبندد، انگار که همهی هویتش در برابر انفجار کینهی ضدقهرمانی ناکار مانده است.
****
نزدیک به چهار دهه از قیصر میگذرد. نسل قهرمانی که خود به تاریخ پیوسته، سالهاست که از نسل ضدقهرمانی هم دیگر خبری نیست. دنیای غریبیست. هر روز کوتاهتر، کوچکتر. زنده یادش، هدایت، نام دنیای امروز را خوب میدانست.