سنگپارهای
درد من از مسیح سنگینتر است.
[3] . معتبرترین نظریهی علت حرکت وضعی سیارهها آن است که اندازهی حرکت زاویهای آنها از فروپاشیدن ابرنواَخترهای نزدیک گرفته شده است.
از کدام کهکشان است این سرم
که میگردد به گردِ خویش
و نمیگردد به گردِ خورشیدِ همگان.
این، آغاز شعر «ترانهی فضایی» منوچهر آتشی است. از آن آغازهای درخشانی که مُهر آتشی را بر خود دارد. اگر قول مشهورِ «سطر نخستین شعر، هدیهی خدایان است» را حجت بگیریم، به گمانم آتشی محبوبترین شاعر خدایان بوده است. با تصویرهایی که حاصل تخیل وحشی شاعرانه و نزدیکی به طبیعت است –همچون نیما–، در کنار تربیت ادبی و آشنایی با آثار کهن و ادبیات روز جهان و گرمای خاص همهی مردمان حاشیهی شمالی خلیج فارس. چنان که در نخستین کتابش، «آهنگ دیگر» این همه، آن کرد که فروغ فرخزاد کسی دربارهاش بگوید: «وقتی که کتاب اول او را با مال خودم مقایسه میکنم شرمنده میشوم»...
در پارهی آغازین «ترانهی فضایی»، آتشی به زیبایی از یک مفهوم علمی بهره برده است: حرکت وضعی و انتقالی سیارگان. سری که به سیارهای تشبیه میشود که تنها حرکت وضعی دارد؛ بر مدار خود، یا آن گونه که به کنایه میگویند: خودمدار. سری که سنگ باشد، سخت است، یا باز به قید کنایه: سرسخت.
با رمه است و
بیگانه با رمه
این قوچ وحشی پیر
بیگانه با رمه است و نمیگریزد،
رها و گرفتار است.
از شگردهای آتشی است این که دو تصویر موازی را برای بیان یک موضوع استفاده میکند. تصاویری که اغلب در پایان شعر به هم میرسند و بدین سان اثری ژرفتر بر خواننده بر جا میگذارند. قوچ نماد سرسختی است و مفهومی که در پارهی نخستین به کمک تشبیه و با مدد ظرایف واژهها به شعر درآمده بود، اینجا به زبانی نمادین بیان میشود. از طرفی اگر پارهی نخست یکسره بر جدا بودن سیاره از دیگر سیارگان (یا قوچ از رمه) دلالت داشت، اینجا مفهومی متناقضنما اضافه میشود: یکی بودن در عینِ جدا بودن، رها بودن در عینِ بندی بودن. «من»ِ شاعر تنها خودمدار و سرسخت نیست. این فقط یکی از وجههای متضاد وجود است، و البته بیرونیتر از بقیه، و لاجرم بهدیدتر.
بر آبشخوارشان که میگذرد
تشنه است و نمینوشد؛
نظر میکند به هیات درماندگیشان
که در آب زلال پیش رو
میبینند خود را
و نمیبینند نیشخند پلنگ را
زیر شولای گلآلود چوپان
بالای سرشان.
و این ادامهی تصویر رمه است. تفاوت قوچ با باقی گله، که چنان که گوسفند بدان مشهور است، سر به زیر دارند؛ پیروَند و مطیع محض، بی که گمانی ببرند به ددخوییِ آن که در زیر جامهی چوپانی پنهان شده است.
به کدام ستاره جگر بسته دارد این سنگپاره
که در حاشیهی کهکشان
غریب میگردد
و برکنده نمیشود
به جانبِ خالیهایِ ژرف دور
و هر صبحدم
رمهی سیارگان را میپاید
که در نوبت مرگ ایستادهاند
برابر دندانهای طلایی خورشید.
این پاره، دو تصویر بسیار زیبا دارد. در تصویر اول –که کمتردیدهام که مفهومی فیزیکی چنین به زیبایی در شعر بنشیند–، آتشی از این واقعیت بهره برده که اگر کششِ ستاره نباشد سیاره مداری نخواهد داشت و معلوم نخواهد بود که به کجای فضای بیکران کشیده و گم خواهد شد. لابد که ستارهای هست که سیاره/قوچ هنوز در همین حوالیست که میتواند در سکوتی غمناک، درماندگی رمه/سیارگانِ قربانی را در برابر درندگی پلنگ/خورشید تماشا کند. پس چوپانی که درندهخوییش را رمه نمیبیند، همان «خورشیدِ همگان» است؛ سیارگان به دور خورشید نورانی دلربا میگردند تا –ناآگاهانه– هر سپیده قربانیِ آن شوند (و این چه تصویر بینظیریست از صبح)، و رمه به دنبال چوپان دروغین روانه است، و انگار این داستانیست که همه جا، هر روز و هر روز به شکلی دیگر، دوباره و دوباره تکرار میشود...
چهکارهی جهان است این سرم
این سنگپارهی سرگردان در حوالی کهکشان
که میجوشد از درون اما
برهنه نمیشود از خنده
که نی میزند و گرداگرد رمه میگردد،
شورنده
و دور نمیدارد از نظر
آفتاب گرگی را
چهکاره است و کجاییست
این سنگپاره؟
این پارهی پایانی شعر است. پیشتر گفته آمد که ذهن شاعرانهی آتشی در ساختن تصاویر بدیع و در آغازیدن پرقدرت شعر، بیهمتاست. اما وقتی که به ساخت و چارچوب شعر میرسد (چیزی که شاملو، برای نمونه، استاد مسلم آن است)، خاصه در شعرهای متاخرش، کاستیها نمایان میشود. هم از این دست است سطرهایی که پیش از این پارهی پایانی آمده است و جز بر هم زدن هارمونی شعر، و محدود و محصور کردن تصاویر آن برای ارضای ذهنهای طالب راحتحلقوم نقشی نمیتوانندشان بود.[1]
پایان شعر، محل وارد آمدن ضربهی نهایی آتشیست. مانند هر جان پرسشگر دیگر که در دنبالهروی چوپان و خورشید کژمایه آرامش نمییابد، آتشی هم به این «پرسش سوزان»[2] جاودانه میرسد که به قول گلسرخی «کجای جهان ایستادهام» یا بس کهنتر، آن سان که مولانا گفت: از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود...
اگر ستارهی مقصود ناپیدا است و مقصد ناپدید، این سنگپاره را اما مداری دست کم به گرد خویش هست. این که روزگاری پیشتر، سیاره شاهد عظمت فروپاشش کدام جرم فضایی بوده تا به دور خویش چرخیدن آغاز کند[3]، چندان مهم نیست. هر چه بر او رفته و میرود، و اگر دردِ بودن آن همه باشد که درونش از جوشش، همه مذاب گردد، سیارگان دوریِ خورشید تنها زهرخند پوستهی سختِ سرد آن را خواهند دید، آن سان که خواجه گفت: «با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام»... همچنان که رمه نیز، شور قوچ پیری را که درندگی چوپان را میبیند و آنان نمیبینند جز به دیوانگیش حوالت نخواهد کرد... و چه باک!
و در آخر، دوست دارم پارهی درخشان دیگری را از یکی از شعرهای دیگر آتشی بیاورم و لذت از نبوغ شاعر و ادامه دادن تفکر و تخیل، و دریافت و تعمیم رابطههای آن را با این «ترانهی فضایی» به خواننده واگذار کنم:
... او را
دشنام دشمنان میآزرد
اما مرا تنفر یاران
و لعنت مدام روح خویش
او
فرزند روحی قدسی بود
و من
فرزند بازیار غریبی
از بیخههای تشنهی دشتستان
او تنها
یک بار مُرد،
یک بار مُرد،
یعنی،
پرواز کرد
پرواز کرد
و من
روزی هزار مرتبه میمیرم.
روزی هزار مرتبه میمیرم.
درد من از مسیح سنگینتر است.
[3] . معتبرترین نظریهی علت حرکت وضعی سیارهها آن است که اندازهی حرکت زاویهای آنها از فروپاشیدن ابرنواَخترهای نزدیک گرفته شده است.