مصاحبهگر: «احساس میکنید به خاطر چیست که ترانهسراییِ غیرعاشقانه -به اصطلاح شما- دنبال نشد؟»
فرهاد:« ... علت تصور میکنم بیشتر مربوط میشود به خود آن کسی که آهنگ میسازد یا میخواند یا شعر میگوید. به اصطلاح، آن چه از شما صادر میشود، چیزی از شما را در خودش دارد. پس بنا بر این، خیلی مهم است که شما مثلا سبز هستید، سفید هستید، خطخطی هستید، هر چه که هستید، آن چه صادر میشود از شما، چه به صورت کلام، چه به صورت نوشته، چه رفتارتان در خانه و خارج از خانه، نه شما، من، هر کس، مای نوعی... تصور میکنم که مسالهی عمده این است...»
مدتها بود که شنیدن «جمعه»ی فرهاد برایم خلاصه شده بود در اجرای جدیدترش، «جمعه برای جمعه»، یا به قول دوست ظریفی، «نسخهی بیسوت». خدا نیامرزد آن را که در شرکت «آوای چنگ» نمیدانم به چه منطق، این اجرای شلوغ متاثر از سالهای انقلاب و واقعهی هفده شهریور را بر اجرای قدیمیتر جمعه (با سوت!) ترجیح داده است. از برکت همان آلبوم «وحدت» این شرکت بود انگار که در اینترنت که در آن اوان همه جا همین اجرا را به نام جمعه قالب کرده بودند؛ پندار که این، هم آن اجرای جاودانه است که روزگاری شهر را به هم ریخته بود...
در تمام این همه سالها که دیگر موسیقی از واکمن و ضبط به پشت کامپیوتر آمد[1]، نسخهی باسوت هم بود؛ گاه به گاه. اما نه با صدای گرفته و مردانهی فرهاد، که با صدای گوگوش، لابهلای «نفس» و «قصهی بره و گرگ» و «بیزار»، تا این که دستی از غیب آمد و فایل اجرای باسوتِ فرهاد هم با آن! آن روزها که شهیار قنبری جمعه را سروده و منفردزاده به آهنگش در آورده بود فرهاد هنوز تازهکار بود و کارنامهاش فقط «مرد تنها». گوگوش اما نامور بود و به قول منفردزاده صدایی «رساتر» داشت؛ «قصهی دو ماهی» و«پل» و «همسفر» را هدیهی دل «عاشقان» کرده بود و یا بعدتر کرد. شاعر و آهنگساز خطر نکردند و پس از فرهاد به گوگوش هم ترانه را دادند که بخواند، که شاید ذایقهی مردم با آنان تفاوت کند و خواندهی فرهاد موفق نشود. (دیوانگانی از این دست چندان زیاد نیستند که همان «مرد تنها» را به تمام بودونبود گوگوش ترجیح میدهند...) گوگوش هم خواند؛ روی همان نسخهی باسوت آهنگ؛ و این داستان از همین گونه شاید بازدرگوزنها (مسعود کیمیایی، 1354) هم تکرار شد: هجو...
«گنجیشکک اشیمشی» را قرار بود با صدای فرهاد روی پایان گوزنها بگذارند. نشد، که روی صدای فرهاد، حساسیت بود. اما جز صدای محکم و خشدار فرهاد که میتوانست راوی داستان مردانهی کیمیایی باشد؟ داستانی که آن قدر مردانه بود که حضور تنها زن داستان، تنها و تنها محملی بود برای تحقیر سید و نشان دادن عمق سقوطش. آن قدر مردانه که زن داستان تاب پابهپا آمدن ندارد و میرود، به شیوهی رفاقتهای مردانهی دهههای 60 و 70 هالیوود، در بوچ کسیدی و ساندانس کید (جورج روی هیل، 1969) مثلا.
منفردزاده و کیمیایی خوب میدانستند که هیچ صدایی، هیچ صدایی چون صدای فرهاد ژرفای فاجعه و شکوه طغیان سید و قدرت را به روایت نمیتوانست کشید. آن لحظهی ناب پایان فیلم که شرنگ، قطره قطره قطره در وجود بیننده چکانده شده بود تنها فرهاد را میطلبید که کار را تمام کند... و اینجا بود که «هجو» نظام -نظامی که میکوشید صدای فرهاد را خاموش کند- باز تکرار میشود. هجوی که معرفی قدرت فرهیخته، با آن سبیل پرپشت و عینک و آن شیوهی تعقیبوگریز، -که به تمامی یک چریک چپ را تداعی میکرد- به عنوان سارق، یک چشمهی آن بود و ترانهی پایانی، چشمهای دیگر شد: دادن ترانه به صافترین و زیرترین صدای ممکن: پری زنگنه. گنجیشکک را او خواند که صدای بس زنانهاش در تقابلی خندهآور با فضای فیلم بود. خواند، چنان که انگار لایلایی مادریست پرامید بر بالین طفل سرشار از زندگیش، نه مرثیهی شکستن دو مرد تنهاماندهی طاغی، زیرفشار عظیم بار سرنوشت...
صفحهی جمعه با صدای فرهاد آن قدر فروخت که دیگر به سراغ اجرای گوگوش نرفتند. حتا دو سالی بعد هم که اجرای شاهماهی موسیقی منتشر شد، هرگز کسی جمعه را به نام گوگوش نشناخت. انگار که در ناخودآگاه عامیترین مردم هم این بینش بود که راوی این ترانهی عجیب و این آهنگ غمگنانه، تنها صدای یگانهی فرهاد میتواند بود. گوگوش را همه -اگر نه برای «کجکلاه خان»- برای «پل» دوست داشتند؛ برای غمی که دست بالا قسمت کردن تنهایی با یار بود یا جدا ماندن از او یا از دست دادنش، که صدای زنانه، خوب روایتش میدانست. اما جمعه؟! خواندنش تنها هجوی شد برای گوگوش که بیهوده میکوشید با تلاشی سخت تصنعی غم پس پشت ترانه را، غمی را که سخت با جهان آن بیگانه بود، در صدایش تجلی دهد...
جمعه حکایت دیگریست. حکایت تنهایی ژرف انسان در برابر غرابت جهان. با آن سوتهای ترجیع که انگار کن مردی را که ناگزیر از وحشت تنهایی و خلا، به موسیقی، به سادهترین موسیقی، سوت لبان، روی میآورد، تا به انعکاس آهنگ سوت، تاریکی دهشتآور خلوت جهان، یک دم روشن شود. گوگوش همان بهتر که پل را بخواند و از «یار» بگوید. فرهاد راوی اندوه مردانه برای ماست و جمعه و گنجیشکک و «خسته» و «هفتهی خاکستری»، و صدای بیمانندی که مرثیهی دورویهی تنهایی و طغیان را -بی ذکری از یار و عشق و هر چه از این دست- یکجا میسراید. با بغضی فروخورده که نمیشکند -نمیگذارند و نمیگذاری که بشکند-؛ تنها خشی بر صدا میاندازد و گرهی بر ابروان و زخمی در دل... همین بغض است اما که مایهی همهی تکههای ناب میشود: غریو جاودانهاش را در «زنجیری» به یاد آر بر سر اهریمن زندگی، که «ای زندگی، بیزار از توام»... که اگر از حنجرهی همهی غربت و تنهایی تمامی قرون و اعصار برنیامده، پس از کجا میتواند باشد این معجون غریب اندوه و نفرت و عصیان؟ یا زهرخندش را در هفتهی خاکستری، که «عصر خوشبختی ما»... خوشبختی؟؟!...
و این همه، تکههایی است که تنها فریاد خشم و اعتراض جوانان دههی 50 نیست. طغیان خشمی که با چاقوی قیصر آغاز شد و با فریاد سیدِ گوزنها که «میای یا بیام؟» و بالا آوردن علی خوشدستِ تنگنا روی لانگشات نمای تهران خاکستری و عصبی آن روزها به اوج رسید تا سرانجام چنان شود که چند سال بعد شد... فرهاد اما تنها صدای این عصیان نبود. صدای فرهاد، صدای همیشه بود. چنان که پس از قریب چهل سال هنوز صدای اعتراض تنهایی ازلی و ابدی انسان برای ماست. انسان خستهای که در برابر سرمای سخت زمستانی، دستانی بیرحمانه تهی دارد و دلگرمیش تنها یادی کودکانه است از «بوی عیدی» و «عطر خوب نذری» و «شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور» و سر شدن زمستان. کافکا گفته بود: «زمستان ما سخت طولانیست»[2]... فرهاد گفت زمستان انسان برگذشته از روزهای کودکی، ابدیست.
آن روزها معمول بود که در روی دیگر صفحهی ترانهها، دکلمهی ترانه توسط شاعر یا خواننده، و یا تنها آهنگ ترانه ضبط میشد. برای جمعه اما این ایدهی ناب نمیدانم از که بود که به جای دکلمهی ترانه یا آهنگِ تنها، «زمزمهی جمعه» را، بدون کلام، با صدای خود فرهاد ضبط کردند. پندار که گفتهی کافکا در نظرشان بود که میگفت که شعر اثر ویرانگر موسیقی را تعدیل میکند. و هم از این روست شاید که تاثیر زمزمهی جمعه حتا دیوانهکنندهتر از خود ترانه است...
زمزمهی جمعه را گوش میکنم. بغض میراث ازلی آدمیست که لحظه لحظه لحظه گلو را چنگ میزند و میبُرّد، و لاجرم لبها هر دم سختتر و سنگینتر بر هم مینشیند. دیگر حتا به کلام شهیار هم نیازی نیست. به هیچ واژهای نیازی نیست. زمزمه است این بار؛ زمزمهی حکایت بیپایان تنهایی انسان، از حنجرهی مردی که با ترانههایی تنها به تعداد انگشتان دو دست، مرثیهسرای جاودانهی بغض ناشکستهی همهی مردان شد. نه از عشق گفت و نه از یار. تلخ خواند، که تلخ خواندن را خوب میدانست؛ که تلخی را تا پنهانترین ذرهی وجود، زندگی کرده بود؛ که مردانه زیستن تلخ است؛ که در لغت میتوانی دید که «مرد» از مایهی مُردن است و مرگ، همقافیهی «درد» و هموزن «تلخ»... تلخ، تلخ، تلخ همچون درد، همچون زهر، همچون جمعه...
از قاب خیس پنجره بیرون را نگاه میکنم. اینجا، سی و هفت سال، یا بیست و دو سال، یا شش سال، یا بگو هزار سال است که هر روز و هر روز، جمعه است.[3]
3 . برای نهم شهریور، سالگشت بیفرهاد شدن.