نامهی چهارم: وایدا، ولز، انگلبرت
گلایه نکن که چهرا این همه وقت است که برایت ننوشتهام. روزهای سختیست رفیق. بیگانهام. بیگانهی جهان. انگار همهی اتصالها از هم گسسته، همهی پلها فرو ریخته است. باورت میشود؟ میان قهوهخانه و کتابفروشی هم دیوار کشیدهاند. به بهانهی تداخل مشاغل نه، به بهانهی بازسازی کتابفروشی. چه اهمیتی دارد به چه بهانه اصلا؟ مهم دیوارهاست که بالا میروند و تنهایی را پادرجاتر میکنند. رسم گوشهگوشهی دنیای من این روزها کشیدن دیوار است. دیوار، دیوار، دیوار... دیوار میچینم و بالا میبرم. خشت به خشت؛ سنگ به سنگ؛ آجر به آجر. همچون ماتئوژ بیرکوت ِ مرد مرمرین ِ وایدا. به همان چالاکی، به همان شور. بیرکوت اگر قرار بود کارگر و بازیگر ِ ناآگاه ِ نمایش ِ برساختن ِ شادی ِ خلق ِ لهستان باشد، من کارگر که و چهام؟ نمیدانم... خشت بر خشت میگذارم. تنها، پیگیر. نه. این دستهای سازندهی بیرکوت ایدهالیست نیست. دستهای من است. دستهای ویرانگر من...