نامهی یکم: انگلبرت، بچههای آلپ، رومن رولان
امشب راه ِ از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم. دوست داشتم فکر کنم. یادت هست راه ِ دریا را هر روز، زمستان و تابستان، سر در فکر، گز میکردم؟ اینجا دریا ندارد؛ اما باز هم میشود قدم زد و خود را در خیال و فکر رها کرد. باران میآمد. باورت میشود؟ آذر ِ اینجا و باران! چهل و پنج دقیقه راه رفتن و غوطه خوردن در بوی سکرآور خاک بارانخورده... حالا حتما فهمیدهای که چهرا امشب بعد از این همه مدت باز یاد تو کردهام و دارم برایت مینویسم. از حال بد و افسردگی این روزهایم نیست. نه. فقط به خاطر باران است. فقط به خاطر بوی خاک باران خورده...
انگلبرت گوش میکنم. سلطان رومنس، به قول تو. مثل همهی این روزها. در یوتیوب. میخواند: Sometimes I see you pass outside my door…
Hello!
Is it me you're looking for?...
خب، تو که شش سال است که دیگر دنبال من نمیگردی؛ اما باز هم سلام! من باز برایت خواهم نوشت.