: بزن برادر... بزن...
- چه بزنم؟ دشتی؟ مخالف؟ همایون؟
: بزن... ابوعطا بزن... حجاز بزن...
- باز بهار دلکش؟
: بهار دلکش...
بهمن است و اینجا سوز همیشگی زمهریر دارد. کاجهای برفپوش، در گذر باد به خالی تن خود نگاه میکنند: نجوای مرغی نیست. رهگذر سر در گریبان فرو برده تا تازیانهی زمستان را کمتر احساس کند. آنچه پیداست از او تنها جفت چشمیست؛ چشمان بینگاه.
تو اما تار را بردار، برادر. تار را که برداری، سردی بهمن هم بهارم خواهد شد. تار را بردار، تا کاجها لبالب از سرود پرندگان مهاجر شود. تا زندگی باز جاری شود، طرف جویی و سایهای و چمنی، ودلی پیچیده در عطر گلهای سرخ و نسترن...
تو تار را بردار، برادر. پنجه بر پردهها که بگردانی، آن شیر پیر میشوم که سالها در سکوت، دیده بر چالاکی شیران جوان گردانده و اکنون باز هوای هیبت حکمرانیش کرده است. یا عقابی در تنگای قفس که یاد شکوه روزگاران فرمانفرماییش بر آسمان در دل، چشم بر بلندای دماوند میدوزد. یا خرسِ سپید خفته بر یخهای شب قطبی، که خواب زمستانیش مالامال میگردد از طعم زرین عسل...
تو تار را بردار، برادر. زخمه که بر تار بنشانی، آدم ابوالبشر میشوم. سرمست جوی شیر و روی حور؛ بی یادی از بار امانت، از هبوط، از برادرکشی فرزندان. یا پرومته و سیزیف، ایستاده بر بلندترین صخره، سرافراز، بی زنجیر، بی عقاب، بی تختهسنگِ نفریدگی.
تو تار را بردار، برادر. آهنگ حجاز که کنی، شجریان میشوم. با حنجرهای که تحریرهایش باربد را از خواب هزار ساله برمیخیزاند. یا ملکالشعرا، که بنشینم و از میراث گرانبار شعر پارسی، گل و بلبل و بهار دلکش را باز به ضیافت جاودانهی عشق و جور و فراق بکشانم، تا بعدتر درویش خان بر آن آهنگی ساز کند که هنوز از پس این همه سال، باز قاصد بیهمانند بهار باشد و نغمههایش بلبلان را همه از شور شنیدن روایت عشقش پر کند.
برادر، چه در ذهن چشمآذر و جنتی عطایی گذشته بود که ملودی اینسان عاشقانهای را برداشتند و با حذف ربعِپردهها برای یکی از مشهورترین ترانههای سیاسی پیش از انقلاب، جنگل جاری، بازنویسیش کردند؟ اگر که با این دل حزین تو عهد بستی... در این سکوتِ سترونِ سنگر به سنگر... چه تضادی... صبحدم بلبل، بر درختِ گل، به خنده میگفت... قامت یاران، از تبرداران، اگر شکسته... چه میشود برادر، که یک آهنگ، راوی فردیترین و عاشقانهترین تصنیفِ عاشقانه میشود و بعد اجتماعیترین و اعتراضیترین ترانه؟ از شور مبارزهی جوانان دههی پنجاه بوده این که حتا بهار دلکش را هم انقلابی کردند؟ چهرا ملکالشعرا که اخوان دربارهی قصیدههایش میگفت: «دو-سه بیتی میسرود و گریز میزد به وقایع مشروطه»، در این تصنیف، تنها از بلبل و گل گفته است و دل و عشق و بیوفایی یار؟ مگر عصر ملکالشعرا پرآشوبتر و ملتهبتر نبود؟ شکستن یارانِ مشروطهخواه و نامردمی تبرداران را مگر ملکالشعرا ندیده بود آن گاه که این تصنیف را مینوشت؟ دیده بود. حتما دیده بود. هشتصد سال پیشتر از او، خاقانی، بر کنار ویرانههای تاق کسرا سروده بود:
تـا ســـلســلـهی ایـوان بگسـسـت مدایـن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
از آن هنگام که زنجیر دادگری انوشیروانی گسسته شد، دجله در خروش است، از بیدادگریها و نامردمیهای تبرداران. و تا عصر مشروطه و تا هنوز هم، از ورای هزار سال، دجله همچنان بر خود پیچید و میپیچد وتا به پایان دنیا نیز، که حکایت تبر زدن حرامیانِ شب و صلیب ساختن از هر درخت، ابدیست.
ملکالشعرا این همه نیک میدانست. آن «مردمِ نحسِ دیومانند» را نیک میشناخت. همچنان که بیداد چرخ را:
کســرا و ترنج زر، پرویــز و بهِ زریـن
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
که نه دادِ کسرا مانده است و نه بزم خسرو... و باربد کجاست که نوای سازش، صحرا را برای پرویزِ عاشق، یکسره سبزهپوش میکرد؟ و نکیسا و شیرین... قرنهاست که با خاک، یکسانند. اما با این همه شاید خیال بعید آن بزمها و آن شیداییها، یک دم ملکالشعرا را هم –آگاهانه یا ناآگاهانه– با خود برده و از جهان مظلم و متلاطمِ بیرون غافل کرده باشد...
تو تار را بردار برادر. بزن. بهار دلکش بزن. دوست دارم امشب که من هم خود را سراسر رها کنم در بیکرانهی نوای بیمثالِ سازت؛ در رقص سرانگشتانت بر قامت تار؛ در آوایی که از چوبِ خشک برمیآوری و طعنه میزند بر ابوعطای جاودانهی آن تاریِ قلندرِ اوستادت... بزن که رها شوم در خلسهی خیال دوردست سبزهزاران کهن و کوچهباغهای عشقهای بیهوا؛ در حدیث جاودانهی عشق و یار و شکوِهی این دل حزین. بزن که بهار دلکشت برادر را ببرد به جهانی که هزار سال است که دیگر نیست؛ که شاید هرگز نبوده است؛ اما با همهی عظمت و زیباییش، در قلب موسیقی اصیل ایران، از خسروانیهای باربد تا ابوعطای لطفی و شجریان، و در سرانگشتهای پرهنر تو زنده است...
بزن برادر... بهار دلکش بزن... بزن که نمیدانم دیگربار کجا و کی فرصت خواهم یافت تا بنشینم و به جاودی مضرابت خیره شوم، نامردمی حرامیان تبردار را نفسی از یاد ببرم، و سراسر، تا دورترین ذرهی وجود، عشق شوم. بزن برادر. بهار دلکش بزن. بزن که زمهریر است و چه سالهاست که بهارِ قلبِ زمستانیِ برادر، تنها و تنها در تماشای رقص سرانگشتانِِ افسونگر توست. بزن که امشب بیست سال میشود که جهان، دیگر بیبهار نیست؛ که نوای گرم و آسمانی تار تو امشب میتواند یاد دنیای سردِ حرامیان را از خاطرم بزداید و ببردم به خیال دلکشِ بهار... به بهار دلکش...
بزن برادر...