گفت: مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی / در عرصهی خیال که آمد، کدام رفت.
نگفت اما وقتی که تن از پذیرفتن ِ می تن میزند، با این باخودیِ مُصر چه باید کرد؟ بیدار، به نظاره نشستهی که آمد، کدام رفت؟ هشیوار غم و پاسدار اندوه تلخ خویش، به قول بامداد؟
تن اول خبر را شنیده است انگار. خبر مهیب را. و حالا دیگر نه تنها می، که غذا و آبپرتقال (آه، آبپرتقال...) را هم پس میزند. هر ظهر، وقتی جیمز به حجم ناهارم نگاه میکند که روز به روز نحیفتر میشود و لبخند میزند، چارهای نمیماند جز لبخندی تلخ از این که پسر خوشروی آمریکایی که دوست دارد به بهانهی صمیمیت به زحمت بپرسد «خخخوبی؟»، لابد به این فکر میکند که چشم به راه شام شبم. هه. اصطلاح این انگلیسیزبانها برای این درد، دوپهلویی خوبی دارد: سوزش قلب. انگار کن همان که جانی کش میخواند: «و میسوزاند، میسوزاند، میسوزاند»... حلقهی آتش.
فرانس بیبرکفِ فاسبیندر هم درست به همین درد دچار شده بود. همان بار اول که دنیای بیرحم بیرون، تصمیمش بر سر در کار خود داشتن را آن طور به ریشخند گرفت. آه، فاسبیندر... از کی دلم میخواهد چیزی بنویسم دربارهی او؛ از زیستن این چند ماه با او و جهان او. واژه اما جاری نمیشود. تن، رشتهها را یکی یکی میگسلد. از خوراک، از گفتار... روزهای بسیاری میشود که جز سفارش ناهار به جیمز کلمهی دیگری با کسی حرف نمیزنم. رابینسن کروزوئه وار. و ذهن، که مالامال است از افکار مشوش و درهم و برهم، که راهی به کلمه نمییابند و تنها خودشان را به در و دیوار سرم میکوبند... تنها هنگام خوابیدن است انگار که بند سست میشود. و شب همه شب، افکارم در خواب، راه میکشند به آدمهایی که حتا در دورترین خاطراتم هم از یاد رفتهاند. انگار که این چنگ زدن به دوردستترین خاطرات و دورترین آدمها، آخرین شاخهی نازکی باشد که سرانگشتان ذهن به آن میرسند. آخرین تقلای نومیدانهی ادامه دادن. انگار که در آستانهام، و ذهنم میکوشد که همهی آنچه را که در این سی و چند سال گذشته مرور کند. و آن وقت است که با وحشتی کشندهتر از ترسناکترین کابوسها از خواب میپرم و هراسان و متحیر، به دور و بر نگاه میکنم. و تاریکی اتاق در شب، و نور دور تابلوهای نئون از ورای پنجره به یادم میآورد که مدتهاست در فیلمی از فاسبیندر زندگی میکنم. با همان تاریکی غریب نورپردازیش در دنیای ظلمانی برلین الکساندرپلاتس.
روزهای نوجوانی، این پاره از مسافر سهراب را بسیار دوست داشتم: «صدای همهمه میآید / و من / مخاطب تنهای بادهای جهانم / و رودهای جهان / رمز پاک محو شدن را / به من میآموزند / فقط به من.» و سرانجام دارم محو میشوم انگار. محو، نه با تعبیر استعلایی شاعر که ایدهآلیسم نوجوانیمان را سیراب میکرد، که با نخوردن و آب رفتن و تکیدهتر شدن. نه به شکل خلوت عارفانهی سپهری، که با کنارهگیری ناگزیر تن از غذا و گفتار، از تنانهترین لوازم زندگی. مسخره است. انگار همهی ایدهآلهای رمانتیکم دست آخر باید این گونه به صورت کاریکاتوری از خویش محقق شوند. و خودم هم... تبدیل شدهام به کاریکاتوری از خودم. یا شاید کاریکاتوری از همهی شخصیتهای به پایان خط رسیدهی فیلمهای فاسبیندر. همان قدر نفریده و محکوم، اما به خلاف آنها، با مایهای خوب از مضحکه و خنده. تصویری هجو که خطوط معوج و اغراقهایش از رنج و تباهی، حالا تنها و تنها خندهآور است. همیشه دوست داشتم با خندیدن به رنج، تحقیرش کنم. پیشترها باید چند سالی میگذشت. پیشرفت کردهام انگار؛ حالا همزمان تطاول روزگار میکشم، و بر حال خودم میخندم. ابرانسان شدهام. طبعا کاریکاتوری از آن.