چقد جنگله خوسی
میلّت وسی
خسته نبوستی
می جان جانانا
ته ره گمه میرزا کوچیک خانا
[چقدر در جنگل میخوابی
برای خاطر ملت
خسته نشدی
جان جانان من
تو را میگویم، میرزا کوچک خان]...
میلّت وسی
خسته نبوستی
می جان جانانا
ته ره گمه میرزا کوچیک خانا
[چقدر در جنگل میخوابی
برای خاطر ملت
خسته نشدی
جان جانان من
تو را میگویم، میرزا کوچک خان]...
چندی پیش به سرم زد که دنبال ترانهی عنوانبندی سریال میرزا کوچک خان بگردم که خوشبختانه پس از ربع ساعتی جستجو در نوشتاری از سایت خوب گفتگوی هارمونیک یافتمش. فکر کردم که برای سالگرد مرگ سردار چیزکی بنویسم، که بعد از مدتی دیدم که اعلم با قلم شیوایش نوشته است. از میرزا، و از جنبش جنگل، و از به خون کشیده شدنش، همچون همهی جنبشهای تاریخ معاصر خونبار ما. صدای گرم و محزون مسعودی (که عجیب با فضای ترانه میخواند) تنها حکایتگر شکست میرزا نیست. آواز غمناک دشتی، نغمهخوان تاریخی غمهای دو قوم دشتستان و دیلم -که شاید تنها اشتراکشان محرومیت باشد و تشنگی بر لب دریا- این بار غمهای تاریخی همهی این سرزمین را بیرون میریزد. وقتی که مسعودی میخواند:
چرا زودتر نیی
تندتر نیی
تنها بنهای
گیلانه ویرانا
ته ره گمه میرزا کوچیک خانا
[چرا زودتر نمیآیی
تندتر نمیآیی
تنها گذاردهای
گیلان را ویران
تو را میگویم میرزا کوچک خان]...
میتوان تصور کرد که ویران دیگر تنها گیلان نیست، که همهی ایران است و بیپناه، همهی ایرانیان. چه تنها ماندهایم، و چه تنها گذاردهایمان میرزا...
و این داستان پر آب چشم ما همچنان ادامه دارد، که مردان، تنها و بی یاور، در بادبرف و بوران روزگار، یکه و تنها، آن قدر در پی آزادی گام برمیدارند تا از پای در آیند، و نامردان در زیر کرسی تن مبارک را گرم میکنند، شکم را میانبارند، و بعد به تماشای سر بریدهی مردان میروند. نامردانی که از کرهای دیگر نیامدهاند؛ منم و تویی.