مهدی اخوان ثالث، م. امید، را شاعر حماسه و شکست گفتهاند. نمیدانم اول بار که اخوان را بدین لقب خوانده است؛ به هر روی اما به گمانم این دو واژه وقتی در کنار یکدیگرمینشینند، به تمامی بیانگر دید شاعر و گوهر شعری او توانند بود.
امید خراسانی بود؛ زادهی شهر سردار ادب پارسی، توس. هم از این رو شاید در ابتدا شعرش متاثر از شاعران سبک خراسانی بود همچون فرخی و منوچهری، و البته فردوسی. چنان که در دفتر نخستش، «ارغنون»، بیش از همه به قالب قصیده نظر دارد. چند سالی پیش از نشر این کتاب، شاعر کهنگرای بزرگ، ملکالشعرای بهار، آیندهای درخشان برای این جوان پیشبینی کرده بود. بیگمان تسلط بیچونوچرای اخوان بر عروض و قافیه و شعر کلاسیک فارسی در همان اوان، بهار را تحت تاثیر قرار داده بود؛ اما آن چه امید را بعدها به یکی از غولهای ادب نوین ایران بدل کرد، تنها این نبود.
دو واقعه، آشنایی اخوان با نیما یوشیج -که آن روزها در جدال بیپایان با مدعیان شعر کهن برای مقبولیت شعر نو بود-، و نیز کودتای 28 مرداد، نقطهی عطفی در زندگی شعری امید پدید آورد. اولی در ساختار شعری او تاثیری عمیق بر جای نهاد و او را از قالب تنگ قصیدههای خراسانی به درآورد و با نوگرایی نیما با جهانی تازه آشنا کرد، و دومی، یاس سالهای سخت پس از کودتا، جهانبینی و دید شعری او را دگرگون ساخت.
اخوان، خود، تاثیرش از نیما را به زدن میانبری از خراسان دیروز به یوش امروز مانند کرده بود؛ از فارسی شیوا و محکم سبک خراسانی هزار سال پیش تا زبان و جهان نیمایی نو آن روز. و آنچنان مفتون این قالب نوین گردید که دو کتاب ارزشمند «بدایع و بدعتها، نیما یوشیج» و «عطا و لقای نیما یوشیج»، حاصل تامل و تحقیق او در ساختار شعری و زبانی شعر نیمایی شد.
در این راه، آن چه مایهی آغاز تشخیص و تشخص اخوان در شعر نو شد، کتاب «زمستان» بود. حکایتگر زمهریر سخت سالهای پس از کودتا و سکوت و تنهایی روشنفکران. اگر چه در سرودههای پیشینش هم رگههایی از یاس در شعرهایش نمایان میشد، اما از این سالهاست که امید روایتگر نومیدی میشود: حماسه را پیشتر از علقهاش به زادگاه و ادب کهن آموخته بود؛ شکست را روزگار غدار به روح حساسش آموخت، و از آن پس دیگر تا پایان شاعریش سرودههایش رنگ امید ندید. همین سالها بود که سرود: «نومیدم و نومید و نومید / هر چند میخوانند امیدم»...
اگر چه این شکست برای خود اخوان سخت تلخ بود، اما به واقع برای شعر نو یک اتفاق بینظیر به شمار رفت. از 1334 تا 1344، به مدت ده سال که سه دفتر گرانسنگش، «زمستان»، «آخر شاهنامه»، و «از این اوستا» حاصل این دوران است، جهانی از شعرهایش آفرید که بیمانند است و بیمانند خواهد ماند. قدرتنمایی بیگفتوگویش در شعر موزون همراه با روح روایتگری خراسانی -که از پیش داشت-، در کنارمولفههایی به سان سرخوردگی از ایران آن روز و پناه بردن به یادگارهای دوران فخر و عصمت ایرانشهر، حکایت هیچی و پوچی هستی، و روایت لحظههای ناب خرد و خراب مستی، همه با هم فضایی را پدید میآورد که از خوانندگان سرسری شعر تا منتقدان حرفهای را، همه، مرعوب این زبان و شیفتهی این جهان میکند. دورانی که چنان پربار است که شاعر، خود، میگفت که ده سالی را از عمرم چیزهایی دیدم که از آن بالا در دامنم میافتاد...
و او امید است. راوی رند و مست عالمسوز «سبز» و «نماز»و «حالت» و غزلها، بدان سان که داستانسرای بزرگ، هوشنگ گلشیری، با خیام قیاسش میکند و استاد مسلم ادب، شفیعی کدکنی، با حافظ؛ مرثیهخوان شکستهای عشقش، میهنش، در «فریاد»، «باغ من»، «آخر شاهنامه»، «شوش»، «قصهی شهر سنگستان»، و «آواز چگور»؛ راوی تار و پود همآهنگ هیچی و پوچی هستی در «کتیبه» و «چون سبوی تشنه»؛ و راوی تمام عواطف لطیف انسانی در قالب مستحکمترین واژهها و ابیات، که پهلو به پهلوی کاملترین پارههای ادب کهن میزند.
او امید است. شاعر بیگانگی جهان و تنهایی انسانی که لاجرم باید با خود نشیند و همدم اشک و پیاله شود؛ «زمستان»، «آواز کرک»، «خزانی»، و «آن گاه، پس از تندر»... تصویرگر فضایی که پندار با هزاران سال تاریخ و فرهنگ ایران باید زندگی کرده باشی تا آن شعرها، آن شعرهای ناب را حس کنی. و چه باک اگر به گفتهی خود شاعر، او انسان جهانی نیست؟ شعر او آیینهی ماست و برای ما؛ برای مای ایرانی وارث تاریخ هزاران ساله، وارث عواطف رقیق فهلویات بابا طاهر، وارث دم غنیمت شمردنهای خیام، وارث رندی و عالمسوزی حافظ.
او امید است. نومید. نومید از من و تو. نومید از ما؛ از «نسل بیگُند» ما. همین روزهاست که هفده سال میشود که در جوار آرامگه فردوسی کبیر، در توس، آرمیده است. به زیر گوری سادهتر ازمزار بینامونشانترین آدمها. روزگاری اگر فرصتیت دست داد و بر خاکش گذر کردی خوب گوش بسپار؛ شاید همچون من بشنوی صدای پرحسرت شاعر عاشق میهن را از زبان ویرانههای شوش، آن کهنتصویر تاریک از شکوه و شوکت ایران پارینه، خطاب به نسل ما که: «یا مرا نابود کن، با خاک یکسان کن، بروبم جای / یا بسازم همچو پارین، نسل بیگُند، آی»... صدای شاعری را که شصت و دو سال رندانه و پاک روی این جادهی نمناک گام زد، چهل سال در بالاترین قلههای شعر نو، یادگارهایی ماندگار سرود، و در تمام این همه سال و این همه عرقریزان روح یک دم عشقش را به پوستین کهنهاش، پوستین کهنهمان، از یاد نبرد. از ورای این همه سال، انگار کن از میان غوغاهای دیوانهکنندهی انسانهای «جهانی»، و در حاشیهی فریادهای آنان که از معنای «عشق» جز حقارتها و پلشتیها چیزی نمیدانند -چه رسد که عشق کهنهپوستینی باشد-، صدای نجوای پیرمرد شاعر است که بر وجب به وجب خاک این کهنپیر جاویدبرنا به گوش میرسد که در گوش ما، در گوش من و تو، زمزمه میکند:
پوستینی کهنه دارم من.
یادگار از روزگارانی غبارآلود.
مانده میراث از نیاکانم مرا این روزگارآلود.
های فرزندم، بشنو و هش دار
بعد من این سالخورد جاودانمانند
با بر و دوش تو دارد کار.
لیک هیچت غم مباد از این،
کو، کدامین جبهی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنهی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم،
کهم نه در سودا ضرر باشد؟
آی، دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعهی آلودگان میدار...