«افسانه»ی نیما یوشیج را به تقریب در همهی روایتها سرآغاز شعر نوین فارسی دانستهاند. آن چه افسانه را متمایز از همهی شعرهای پیشین میکند اما، نه دگرگونی عروضی و آزادی قافیه است -که میبایست 15 سالی بگذرد تا این همه در شعرهای بعدی نیما متبلور شود. افسانه در همان قالبهای کهن عروضیست؛ در قالب مسمط و مصراعها همه به وزن عروضی فاعلاتن فعولن فعولن، و با رعایت کامل قافیه. پس شهرت افسانه از چیست؟
افسانه در حقیقت بیش از همه چیز بیانگر دید نو نیما به جهان شعریست. گفتوگوی عاشق و افسانه در زمینهی جهان مهآلود نمادگرایی (سمبلیسم)، ساختاری نمایشنامهگونه (به جای گفتم و گفتای رایج شعر کهن، چنان که نیما، خود، در مقدمهاش میگوید)، و به هم ریختن ترتیب روایی داستان از حیث زمانی، همه در ادب فارسی بیسابقه بوده است. لایههای مختلف افسانه و نمادگرایی آن را باید متفاوت از ابهام عرفانی در شعرهای کهن صوفیانه یا رمزگرایی شعرهای سیاسی دورههای اختناق دانست. در این گونه شعرها نماد بیشتر به گونهی رمز و با معنایی یکتا به کار میرود که «غیر» نمیشایدش دریافت؛ اما تعمیمپذیری و ابهام حاصل از کشف و شهود شخصی -که از مختصات نمادگرایی نوین است- را در آن گونه اثرها نمیتوان یافت. هم از این روست که افسانه را به گونهای میتوان مانیفست «محتوایی» شعر نوین ایران دانست؛ انقلابی که بعدتر دگرگونی در قالب شعر را هم سبب میشود.
افسانه، سراسر، در قالب گفتوگوست. گفتوگوی انسانیست عاشق با موجودی که شاعر «افسانه»اش نام کرده است. «عاشق» میتواند نماد تمامی انسانها باشد؛ یا دست کم آنان که روحی ناآرام دارند و دلی بیقرار و چارچوبهای «عقلانی» زندگی را برنمیتابند. و به همین سان، سیر درونی تفکر عاشق شاید تجلی همان جدال عقل و عشق باشد که در شعر پارسی سابقهای دیرینه دارد...
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری![1]
اما افسانه چه؟ کیست که عاشق چنین با او عقدهی دل میگشاید و سرگذشت میگوید؟ کیست که او به عاشق زنده است و عاشق بدو؟
منظومهی افسانه، با شکایت عاشق از دلش آغاز میشود. شکایتی همچون همهی عاشقان:
مرغ هرزهدرایی که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی!
سپس افسانه هم به سخن درمیآید و حکایت عاشق و دل و عشق از زبان هر دو، موازی هم، تکرار میشود. تا آنجا که عاشق از دل میگذرد و رو به افسانه میکند: «با من سوخته در چه کاری؟»
از اینجاست که عاشق انگار تازه درمییابد که این همه فتنه نه از دل که از جای دیگریست. همو که افسانه میخواندش. همو که از گاهواره و لایلای مادر خاطرهاش با عاشق است. همو که بانگش همره بازیهای بچگانهی عاشق بوده. همو که گاه مهربانانه اشک از دیدهاش سترده و گاه به هیات دیوی مهیب دلش لرزانیده. او افسانه است. «مینوشتی تو هم سرگذشتی»... افسانه است که سرگذشت عاشق مینویسد. یا خود، قلبش، سرشتش، بختش. او کیست؟
افسانه پاسخ عاشق میگوید. به شیوهای سربسته، که اقتضای پیچیدگی طبیعت اوست. «هر چه هستم برِ عاشقانم»... خواندهی بیکسان گرفتار است، یا قصهای؛ قصهی بیسروبن عاشقی انزوا گزیده. زادهی اضطراب جهان، یا صورت مردگان زمین، یا قطره اشک گرم چشمی تر...
بعد افسانه بازمیگردد به داستان عاشق؛ زمانی که از معشوق کام میجست... «زان زمانها مرا دوست بودی»... محبوبی که رفته است و لاجرم «باید این جام گردد شکسته». شکسته، تا شاید از خردههای آن جامی نو سر برآرد:
به که، ای نقشبند فسونکار
نقش دیگر برآری که شاید...
فصل، فصل بهار است و شکوفه و گل و این دستآویزافسانه میشود تا عاشق خموده را باز به شوری نو کشاند. «عاشقا خیز کامد بهاران!» و:
بر سر سبزهی «بیشل» اینک
نازنینیست خندان نشسته...
لیک پاسخ عاشق دلخسته نومیدانه است. او اینها همه را فریب میداند و به جبر سرنوشت، دل را از خوشی و وصل، بینصیب. بهار طبیعت را حتا تنها نمایشگه روبهان میبیند و دوست داشتن را نیز از این سان:
که تواند مرا دوست دارد
واندر آن بهرهی خود نجوید
هر کس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید!
این بدبینی و نومیدی تا بدانجا پیش میرود که در شاید بهیادماندنیترین پارهی شعر، به حافظ چنین میتازد:
آن که پشمینه پوشید دیری
نغمهها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بیخبر در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد...
حافظا این چه کید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقیست
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق ورزی که باقیست
من بر آن عاشقم که روندهست.
اینجا شاید نقطهی اوج جدال درونی عاشق با افسانه، یا با خویشتن است. اما افسانه جهاندیدهتر از آن است که به شکوای عاشق از جا شود. میداند که چهگونه باید دل سرکش عاشق را رام کند و به راه آورد. عاشقی را که به سر کردن در خلوت تنهایی خود خو کرده و «به فریب و خیالی» دلخوش است را جز به فریبی یا حقیقتی بزرگتر نمیتوان به وادی «افسانه» کشانید. و چیست آن، جز خود افسانه؟ آن دلآویزترین فریب؛ آن کهنخیزترین دروغ؛ آن برجایترین حقیقت. عاشق این همه خود میداند. از همان دم پیچیدن باد «نوبن» در موهایش، از همان لایلاییهای مادر بر گاهواره، از آن هنگام که هنوز پا به خاک نگذاشته بود... «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی»[2]...
و چنین است که افسانه عاشق را با خود میبرد. به پس ابرها و آسمانها، تا نجوای افسونگر عاشقانهاش را تنها فرشتهای بتواند شنید و عاشقی. و از آن پس عاشق است که گاه اشک میشود تا از چشم گرم عاشقی دیگر فروریزد، یا ترانهای بر لبان بیقرار او، و از این ماوای عُلوی تنها و تنها آنجا فرود میآید که دلی آتشناک چشم در راهش است.
حالا و پس از همهی این حرفها، میتوان بدان اندیشید که در واقع افسانه، نه برادر کوچکتر طاغی نیما، «لادبن» است -همرزم سردار جنگل[3]- و نه سرگذشت خود شاعر -روایتگر همهی جانهای بیقرار؛ نه همزاد عاشق است -چون «دوستان خدایی» ابوسعید[4]- و نه سیمرغ عطار، بر سر قاف؛ نه آنیمای یونگ است و نه نیروانای بودا... هیچ یک از اینها نیست و همهی اینهاست. بسته به توست که چه میبینی در او و چه میخواهی از بودنت:
گر در طلب لقمهی نانی، نانی
ور در پی عمر جاودانی، جانی[5]
روزگاری دختری بوده و نازنین دلبری شاید، که خواب، چشمش بست و چنگش بگسست و بردش به آن سوهای ابرها... افسانه شد تا روزگاری دیگر باز این سان فسون و فسانه به گوش این عاشق بخواند و بخواندش به آسمانها تا باز عاشق هم بر عاشقی دیگر افسانه گوید و اشک شود بر گونهی او...
عاشق شاعر است و فسانه شعرش؛ چنانچون آن رندترین پشمینهپوش، که اگر در لباس فسانه خویشتن را فریبی همی داد، اما حاصلش نغمههایش شد همه جاودانه، که تا همیشه همدم دل عاشقان است. چه تفاوت که بر آن عشق میورزد که باقیست، یا روندهست؟ آن که باقیست افسانه است و او تنها عاشقی دیگر بوده و راوی دیگری از افسانهی نامیرا؛ چونان همهی فرزندان آدم اول، همهی دیوانهدلان بهدوشکشندهی بار امانت آسمان...
و بدین سان است که آن فریب، دلاویزتر از همهی حقیقتهای چشمهای بسته میشود. همچنان که عاشق نیز پس از همهی جدلها، سرانجام به همین دروغ، دل میسپارد تا سالها بعد، راوی افسانههایی بیمانند گردد همچون «داروگ»، «داستانی نه تازه»، «آی آدمها»، «ققنوس»، «تو را من چشم در راهم»، «در کنار رودخانه»، «خانهام ابریست»... و این دل سپردن، هفتمین شهر سلوک عاشق میشود: سِرّ سِر... فنا... جاودانگی...
و بیگمان با این همه افسانه، نیما نامیراست. هر روز بارها و بارها از آسمان به زیر میآید و در گذر کلامش بر لبان دلسوختگان، بر مرگ تسخر میزند. عاشق راوی جاودانهی افسانه، دیگر خود افسانه است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1]. حافظ
[2] . سعدی
[3] . به اعتبار شیوهی نامههای نیما به برادر، و اشارات اجتماعی متعدد در برخی پارههای افسانه که با نهضت جنگل مرتبط میتوانشان دانست، پارهای سرودن افسانه را متاثر از این رابطه دانستهاند.
[4] . «یکدیگر را به بوی شناسند چون اسبان. اگر یکی به مشرق بود و دیگر به مغرب، انس و تسلی به سخن یکدیگر یابند و اگر یکی در قرن اول افتد و دیگر در قرن پنجم، این آخر را فایده و تسلی جز به سخن اول نباشد»...
[5] . ابوسعید ابوالخیر