در شاهنامه، جمشید چهارمین پادشاه پیشدادی و شاید مشهورترین در میان فرمانروایان کهن است. دورهی پادشاهی جمشید چنان درخشان است که ادب و فرهنگ فارسی بسیار چیزها را بدو پیوند زده است. از تبدیل «پارسه» به «تخت جمشید» پس از دورهی فراموشی تاریخی، یا جام جم، جام جهانبین عالم عرفان، نوروز، و حتا شراب.
در دورهی جمشید زندگی تکاملی بشر که از عهد کیومرث آغاز گشته بود به قوام و ثبات میرسد. هوشنگ آتش را کشف کرد و کوهها را شکافت. تهمورث خط را از دیوان گرفت و به آدمیان آموخت و جمشید پوشش مردمان کرد، خانهها از خشت ساخت، گوهر از سنگ برآورد، و چنان از پی بهزیستن مردمش کوشید که گویند در دوران او نه غمی بود و نه مرگی.
نام اصلی جمشید، «جم»[1] بوده است[2]. روایت است که چون جم بر تخت زرینش[3] بر فراز دستهای دیوان از آذربایجان میگذشت آفتاب در تاجش پیچید و زمین را روشن و دیدگان مردم را خیره کرد. آن روز نوروز نام گرفت و «شید» (نور) به نام جم افزوده گشت. روایتهای دیگری هم از نوروز در دست است؛ چنان که خیام -برخاسته از روح دانشپژوهش- در «نوروزنامه» مینویسد: « اما سبب نهادن نوروز آن بوده است كه چون بدانستند كه آفتاب را دو دور بود، يكی آن كه هر سيصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز به اول دقيقهی حمل بازآيد، به همان وقت و روز كه رفته بود بدين دقيقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدت همی كم شود. و چون جمشيد آن روز دريافت، نوروز نام نهاد و جشن آيين آورد. و پس از آن پادشاهان و ديگر مردمان به او اقتدا كردند». و نظر به این که خیام در محاسبههای تقویمش از منابع دورهی علمی درخشان ساسانی بسیار بهره برده بود، منتسب کردن این دانش کهن به دوران پرحشمت جمشید نمیتوانست چندان نامعقول باشد.
دیگر داستان مشهور از پادشاهی جمشید که در اوستا آمده و در شاهنامه نیست دورهی یخبندان است. در پی یخبندانهای سخت و طولانی و دشوار شدن زندگی بر مردمان، جمشید از کوه بالا میرود و به وردی زمین را فراخ میکند و مردم را به ایرانویج رهنمون میشود. منشا این داستان به احتمال قوی مهاجرت آریاییها به جنوب در پی سرزمینهایی معتدلتر است که در خاطرهی جمعی قومی مانده و بدین صورت اسطورهای در اوستا نقل شده است.
سرانجام کار جمشید نیز سخت عبرتآموز است. حکیم توس -که بیشتر یک حکیم است تا یک شاعر- با مایه قرار دادن داستان جمشید و در پس آن، همچون بیشتر داستانهای شاهنامه، در قامت یک مصلح اجتماعیست. جمشید از بسیاری شوکت و قدرت سرانجام به نخوت و خودکامگی میگراید و لاجرم فرهی ایزدی از وجودش رخت برمیبندد. و شاهی را که فره نباشد اقتداری نیست: ایرانشهر به هرجومرج کشیده میشود، ضحاک برمیآشوبد، و سواران ایران هم که از کبر جمشید به تنگ آمدهاند همراهیش میکنند. جمشید میگریزد و صد سال مخفی میشود؛ اما سرانجام ضحاک در کنار دریای چین او را مییابد و با اره به دو نیمش میکند. و این پایان هفتصد سال حشمت و قدرت جمشید است.
اما ضحاک کیست؟ در منابع کهن پارسی ضحاک را هیچ کجا به این نام نخواندهاند. در اوستا نام اصلی او «بیوراسب» است و اژدهاییست سهسر. واژهی«اژیدهاک» را فردوسی به کلمهی عربی «ضحاک»[4] تبدیل کرده است. روایتهای بعد از اوستا بیشتر ضحاک را برآمده از بابل دانستهاند که به تحلیل دکتر فریدون جنیدی[5] شاید از خاطرهی دوردست ستم تمدنهای بینالنهرینی به روستاها و دولتشهرهای پراکندهی داخل فلات ایران (پیش از ظهور مادها) باشد. از سوی دیگر «بیوراسب» را اغلب، دارندهی دههزار اسب معنی کردهاند (در شاهنامه هم) اما از آنجا که بابل در اوستایی «بور» خوانده میشده دور از ذهن نیست که بیوراسب همریشه با آن باشد.
به هر صورت، فردوسی ضحاک را به صورتی از مسالهی زمانهی خود تبدیل میکند: به صراحت او را امیر حجاز میخواند و هم از این رو نامش را نیز عربی میکند. نکتهی ظریف، حمایت سرداران ایران از ضحاک است که نمیدانند این انیرانی همپیمان اهریمن چه بلایی خواهد شد. بینش فردوسی در تخطئهی مردمی که در آرزوی رهایی از ستم و زندگی بهتر به بیگانه امید میبندند و بدو راه میدهند به راستی اعجابآور است و هنرمندیش در تبدیل تمثیلی واقعهی تاریخی حملهی اعراب و پیوند آن به داستانی اسطورهای سخت تحسینبرانگیز.
و این داستان را پایانی نخواهد بود که ضحاک را تا پایان جهان نمیتوان کشت که کشتنش گیتی را از جانوران موذی میانبارد؛ کنایه از این که «بدی» در جهان همیشه خواهد بود و نابودکردنی نیست. هم از این روست که فریدون او را در دماوند به بند میکشد؛ اما اژدها همیشه خواهد ماند و هر نفس باید هراس آن داشت که او زنجیر بگسلد و جهان را به نابودی کشاند. و چه تلخ است دانستن آن که که اگر او بند پاره کند، در این زمانهی بیاسطوره نه کاوهی آهنگری خواهد آمد با درفش کاویانش، نه فریدونی با گرز و کمندش.