یلدا... یادگاری مانده از روزگاران غبارآلود دور. یادمان زادن میترا، نگهبان عدالت و راستی، دشمن کژی و تاریکی و پیمانشکنی، رهنمون جانهای پاک به پردیس، سرچشمهی باروری جهان، و آفرینندهی خورشید. خدای هندوایرانیای که در ایران پیش از زردشت بلندترین مرتبه را داشت[1] و پس از ظهور او هم، همراه با اهورامزدا و آناهیتا سهگانهی مشهور خدایان ایرانی را ساخت. او مظهر روشناییست و هم از این رو در درازترین و تاریکترین شب سال پا به وجود میگذارد تا از آن پس کوتاهتر شدن شبها و پیروزی تدریجی نور را بر تاریکی اهریمنی نوید دهد. او آفرینندهی مهر (خورشید) است و خورشید اصلیترین نماد اوست، تا آنجا که او خود هم بیشتر به مهر معروف است تا میترا و آیینش را «کیش مهر» یا «مهرپرستی» خواندهاند.
جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶
دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶
جمشید شاه
در شاهنامه، جمشید چهارمین پادشاه پیشدادی و شاید مشهورترین در میان فرمانروایان کهن است. دورهی پادشاهی جمشید چنان درخشان است که ادب و فرهنگ فارسی بسیار چیزها را بدو پیوند زده است. از تبدیل «پارسه» به «تخت جمشید» پس از دورهی فراموشی تاریخی، یا جام جم، جام جهانبین عالم عرفان، نوروز، و حتا شراب.
برچسبها:
ایرانیان ادمنتون
شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶
افسانهی نیما، یا نیمای افسانه
«افسانه»ی نیما یوشیج را به تقریب در همهی روایتها سرآغاز شعر نوین فارسی دانستهاند. آن چه افسانه را متمایز از همهی شعرهای پیشین میکند اما، نه دگرگونی عروضی و آزادی قافیه است -که میبایست 15 سالی بگذرد تا این همه در شعرهای بعدی نیما متبلور شود. افسانه در همان قالبهای کهن عروضیست؛ در قالب مسمط و مصراعها همه به وزن عروضی فاعلاتن فعولن فعولن، و با رعایت کامل قافیه. پس شهرت افسانه از چیست؟
برچسبها:
ایرانیان ادمنتون
چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶
پرواز را به خاطر بسپار...
در تاریخ ادبیات کلاسیک ایران، از میان آن همه سخنورانش، از زنان چندان اثری نمیتوان یافت. رابعه دخت کعب شاید نخستینشان باشد و عشق سوزانش به غلام ترک، بکتاش، تنها نمونهی داستانهای عاشقانهی بیشمار پارسی که زن در آن عاشق است. بعدتر مهستی گنجوی را داریم با دیدی که پهلو به خیام میزند و با شهرت خاص بیپرواییش در روزگارانی که از این گونه پردهدری بس غریب بود و بی عقوبت نمیماند و نماند. بعدتر طاهره قرةالعین آمد و پروین اعتصامی یکی عالم و استاد و در عین حال آزاده، با شعرهایی چون آن غزل معروف «گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو...»، و دیگری معلم انسانیت و پند و حکمت، به شیوهی شیخ شیراز شاید، اما با زبان و جهانی زنانهتر.
فروغ فرخزاد چهرهی بعدی زنان شاعر ماست. شاعری را به عنوان و با دید کامل یک زن آغاز میکند. چه در سالهای پرجوشش پیش از 28 مرداد (در «اسیر»، 1331) و چه در دوران خاموش پس از آن (در «دیوار»، 1336) بیشتر از آن که به رخدادهای اجتماع پرتلاطم آن سالها نظر داشته باشد، در خود و زندگی خویش مینگریست. زنی که در عنفوان جوانی 16 سالگی «عروس خوشههای اقاقی» شده بود و بعد، تنها پس از سالیانی معدود، حاصلش فقط اندوه ژرف از دست دادن فرزند، غرابت تنهاییش را در برابر دنیای سرد یخزده به تماشا مینشیند.
برچسبها:
ایرانیان ادمنتون
یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶
امید، شاعر حماسه و شکست
مهدی اخوان ثالث، م. امید، را شاعر حماسه و شکست گفتهاند. نمیدانم اول بار که اخوان را بدین لقب خوانده است؛ به هر روی اما به گمانم این دو واژه وقتی در کنار یکدیگرمینشینند، به تمامی بیانگر دید شاعر و گوهر شعری او توانند بود.
امید خراسانی بود؛ زادهی شهر سردار ادب پارسی، توس. هم از این رو شاید در ابتدا شعرش متاثر از شاعران سبک خراسانی بود همچون فرخی و منوچهری، و البته فردوسی. چنان که در دفتر نخستش، «ارغنون»، بیش از همه به قالب قصیده نظر دارد. چند سالی پیش از نشر این کتاب، شاعر کهنگرای بزرگ، ملکالشعرای بهار، آیندهای درخشان برای این جوان پیشبینی کرده بود. بیگمان تسلط بیچونوچرای اخوان بر عروض و قافیه و شعر کلاسیک فارسی در همان اوان، بهار را تحت تاثیر قرار داده بود؛ اما آن چه امید را بعدها به یکی از غولهای ادب نوین ایران بدل کرد، تنها این نبود.
برچسبها:
ایرانیان ادمنتون
شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۶
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶
جادهی من
زمان: یک عمر پیش
جادهای سرسبز. از دو سو، نخلهای سر به آسمان سوده و شمشادهای یکدست، کشیده شده از پای کوههای بلند مهآلود تا دریای نیلگون. جادهی سرسبز.
پسرکی نوجوان؛ قامتی باریک؛ چشمانی بیقرار؛ کولهباری بر پشت. گامهایی سبک دارد، که کولهبارش تهی است. گرهی بر ابروانش نقش بسته و چشمانش خیره است به آسفالت جاده، که شوری به سر دارد...
جادهای سرسبز. از دو سو، نخلهای سر به آسمان سوده و شمشادهای یکدست، کشیده شده از پای کوههای بلند مهآلود تا دریای نیلگون. جادهی سرسبز.
پسرکی نوجوان؛ قامتی باریک؛ چشمانی بیقرار؛ کولهباری بر پشت. گامهایی سبک دارد، که کولهبارش تهی است. گرهی بر ابروانش نقش بسته و چشمانش خیره است به آسفالت جاده، که شوری به سر دارد...
پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶
رد پایت
رد پایت بر این برفها خواهد ماند...
رد پایت بر این برفها خواهد ماند؛ اگر چند دیریست تا در پرتو آفتاب بهاران، ذهن زمین از اندیشهی گرانبار برفها خالی شدهست. رد پایت بر این برفها خواهد ماند...
رد پایت بر این برفها خواهد ماند. در پیت راه میجویم؛ میافتم؛ برمیخیزم؛ به دستان یخزده خارها و شاخهها را میگیرم؛ به پاهای پرآبله گام بر جای پاهایت میگذارم... چه تیزرو بودهای، وحشی غزال من! چه سبک رفتهای که اینچنین، سالهاست که در پی قدمهایت گام میزنم ونمییابمت... تا کجاها رفتهای، که گردنه از پی گردنه درمینوردم و باز، بی نشان تو، بایدم که راه از برفها جست، و از باد دیوانهی زمهریر؟
بیرون، روزهاست که برف سنگینبار زمستان را خورشید آب کرده است و رگبار بهاری شسته است. از پس تو بارها و بارها بهارها دیدهام و تابستانها. اما تو بگو، چرا این برف بر این زمین یخزده همچنان پا در جاست؟ چه سالهاست... و سال به سال زخم پاشنههایت بر سردی این زمین خسته، دردناکتر میشود، تا نشان پاهایت بر این برف تا همیشه باقی بماند. جای پایی که نه باران نیسان خواهدش شست، نه آفتاب تموز؛ نه بادهای خزان خواهدش پوشانید، نه برف تازهی دی؛ نه گامهای بسیار رهگذران... خواهد ماند، تا رهنمونی باشدم شاید؛ تا راهی به جایی بجویم شاید؛ تا دلی خوش دارم به عبور از این حیرت سرگردانی، شاید...
از هر طرف برفتم جز وحشتم نیفزود...
رد پایت بر این برفها خواهد ماند؛ اگر چند دیریست تا در پرتو آفتاب بهاران، ذهن زمین از اندیشهی گرانبار برفها خالی شدهست. رد پایت بر این برفها خواهد ماند...
رد پایت بر این برفها خواهد ماند. در پیت راه میجویم؛ میافتم؛ برمیخیزم؛ به دستان یخزده خارها و شاخهها را میگیرم؛ به پاهای پرآبله گام بر جای پاهایت میگذارم... چه تیزرو بودهای، وحشی غزال من! چه سبک رفتهای که اینچنین، سالهاست که در پی قدمهایت گام میزنم ونمییابمت... تا کجاها رفتهای، که گردنه از پی گردنه درمینوردم و باز، بی نشان تو، بایدم که راه از برفها جست، و از باد دیوانهی زمهریر؟
بیرون، روزهاست که برف سنگینبار زمستان را خورشید آب کرده است و رگبار بهاری شسته است. از پس تو بارها و بارها بهارها دیدهام و تابستانها. اما تو بگو، چرا این برف بر این زمین یخزده همچنان پا در جاست؟ چه سالهاست... و سال به سال زخم پاشنههایت بر سردی این زمین خسته، دردناکتر میشود، تا نشان پاهایت بر این برف تا همیشه باقی بماند. جای پایی که نه باران نیسان خواهدش شست، نه آفتاب تموز؛ نه بادهای خزان خواهدش پوشانید، نه برف تازهی دی؛ نه گامهای بسیار رهگذران... خواهد ماند، تا رهنمونی باشدم شاید؛ تا راهی به جایی بجویم شاید؛ تا دلی خوش دارم به عبور از این حیرت سرگردانی، شاید...
از هر طرف برفتم جز وحشتم نیفزود...
****
رد پایت بر این برفها خواهد ماند... میان سینهی من جاودانه برف میبارد.
شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵
سهشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵
روز
چه روزی بود امروز. انگار که آسمان هر چه در چنته داشت جمع کرده بود تا به جنگ تو زمینی دستتنها بیاید. و تو کوچکی؛ حقیری. یادت نرفته است که؟ در این گونه رزمهای نابرابر چه میتوانی کنی، جز آن که مردانه بایستی و زخم بخوری، و بعد از همه چیز و همه کس دلگیر شوی و خشمناک، یا به امید یک معجزه...
پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵
سفر
زمان زمان بازگشت بود. بازگشت از زمستان؛ به پاییز یا به بهار؟ نمیدانم. تنها این میدانستیم که از زمهریر میگریزیم و تصوریمان از تلخی بازگشت نبود...
انگار هم دیروز بود که بر لب دریای خروشان پاییز نشسته بودیم و غم نامردمیها با لاجورد بیکرانه میگفتیم، آن قدر که آب دریا همه اشک شود و از آسمان ببارد. و ما خیس میشدیم از گریستن آسمان بر بیپناهیمان؛ خیس تا شاید اشک پاک قدسیان فروشویدمان که میدانیم که حتا اگر هم پایهی آنان نیز پاک شویم باز دستهامان آلوده است که انسان آفریده شدهایم و بازیچهی هوسبازی خداوند در تجلی دادن همهی تضادهای جهان در برتر آفرینهاش.
این بار اما بر لب اقیانوس مینشینیم. غم هنوز همان است و گریستن اقیانوس به همان شیوهی برادر کوچکتر. قطرههای درشت رگبار مینالند که اقیانوس را هم تاب اندوه انسان زمستانی و نگاه غریبانهاش به خوشبختی سرزمین سبز بیزمستان نیست. بار دیگر اگر زنده ماندیم، غم نامردمیها با خدای خواهیم گفت تا محراب نیایشش از درد به فریاد آید، یا با شیطان، تا خدای را به بزرگی بستاید که نفرینی ابدی بر دوش موجودی نهاده است که ابلیس به جرم نستودنش شیطان شد.
*****
باز میگردیم. به سوی زمستان. با کولهباری از خاطرات تازه شده، غمهای نو شده. باز میگردیم تا با همهی پاکی و تضاد، بهار و خزان، تنهایی و نامردمی، شیطان و خدا، در اندوه ژرف و یخین تبعید مدفون شویم.
انگار هم دیروز بود که بر لب دریای خروشان پاییز نشسته بودیم و غم نامردمیها با لاجورد بیکرانه میگفتیم، آن قدر که آب دریا همه اشک شود و از آسمان ببارد. و ما خیس میشدیم از گریستن آسمان بر بیپناهیمان؛ خیس تا شاید اشک پاک قدسیان فروشویدمان که میدانیم که حتا اگر هم پایهی آنان نیز پاک شویم باز دستهامان آلوده است که انسان آفریده شدهایم و بازیچهی هوسبازی خداوند در تجلی دادن همهی تضادهای جهان در برتر آفرینهاش.
این بار اما بر لب اقیانوس مینشینیم. غم هنوز همان است و گریستن اقیانوس به همان شیوهی برادر کوچکتر. قطرههای درشت رگبار مینالند که اقیانوس را هم تاب اندوه انسان زمستانی و نگاه غریبانهاش به خوشبختی سرزمین سبز بیزمستان نیست. بار دیگر اگر زنده ماندیم، غم نامردمیها با خدای خواهیم گفت تا محراب نیایشش از درد به فریاد آید، یا با شیطان، تا خدای را به بزرگی بستاید که نفرینی ابدی بر دوش موجودی نهاده است که ابلیس به جرم نستودنش شیطان شد.
*****
باز میگردیم. به سوی زمستان. با کولهباری از خاطرات تازه شده، غمهای نو شده. باز میگردیم تا با همهی پاکی و تضاد، بهار و خزان، تنهایی و نامردمی، شیطان و خدا، در اندوه ژرف و یخین تبعید مدفون شویم.
اشتراک در:
پستها (Atom)