پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

رد پایت


رد پایت بر این برفها خواهد ماند...

رد پایت بر این برفها خواهد ماند؛ اگر چند دیری‌ست تا در پرتو آفتاب بهاران، ذهن زمین از اندیشه‌ی گران‌بار برفها خالی شده‌ست. رد پایت بر این برفها خواهد ماند...

رد پایت بر این برفها خواهد ماند. در پیت راه می‌جویم؛ می‌افتم؛ برمی‌خیزم؛ به دستان یخ‌زده خارها و شاخه‌ها را می‌گیرم؛ به پاهای پرآبله گام بر جای پاهایت می‌گذارم... چه تیزرو بوده‌ای، وحشی غزال من! چه سبک رفته‌ای که این‌چنین، سالهاست که در پی قدمهایت گام می‌زنم ونمی‌یابمت... تا کجاها رفته‌ای، که گردنه از پی گردنه درمی‌نوردم و باز، بی نشان تو، بایدم که راه از برفها جست، و از باد دیوانه‌ی زمهریر؟

بیرون، روزهاست که برف سنگین‌بار زمستان را خورشید آب کرده است و رگبار بهاری شسته است. از پس تو بارها و بارها بهارها دیده‌ام و تابستانها. اما تو بگو، چرا این برف بر این زمین یخ‌زده هم‌چنان پا در جاست؟ چه سالهاست... و سال به سال زخم پاشنه‌هایت بر سردی این زمین خسته، دردناکتر می‌شود، تا نشان پاهایت بر این برف تا همیشه باقی بماند. جای پایی که نه باران نیسان خواهدش شست، نه آفتاب تموز؛ نه بادهای خزان خواهدش پوشانید، نه برف تازه‌ی دی؛ نه گامهای بسیار رهگذران... خواهد ماند، تا رهنمونی باشدم شاید؛ تا راهی به جایی بجویم شاید؛ تا دلی خوش دارم به عبور از این حیرت سرگردانی، شاید...

از هر طرف برفتم جز وحشتم نیفزود...

****

رد پایت بر این برفها خواهد ماند... میان سینه‌ی من جاودانه برف می‌بارد.