چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

هفت تَنْکای تنهایی





1

روزها بی‌امان می‌گذرند
و فرومی‌ریزد دست‌خط تو
از حواشی نامه‌های قدیمی

نقش ِ سرخ‌آبی ِ بوسه‌ات
کنار امضای رنگ‌پریده
گل سرخی‌ست در برف.


2

بر این جاده‌ی ساحلی هرگز
این‌چنین بی‌اعتنا به دریا
و پُرگاز نرانده‌ام

هر جای‌پایی
بر ماسه‌های خیس
شباهت به جای‌پای تو دارد. 


3

گفته بودم زیباتر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است

حالا هزار سال نوری
دور شده‌ای از من
و هزار بار زیباتر.


4

حتا از آدمک برفی
شال و کلاهی بر جا می‌ماند
و هویج کبودی بر چمن ِ زرد

اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ
جز
سرمای قلب ِ یخ‌زده‌ات.


5

مسافران ِ دوردست
و بی‌بازگشت را
از چمدان بزرگشان می‌توان شناخت

کیف چرمینی که تو با خشم
بر شانه آویختی
سفری یک‌روزه را حتا
کفاف نمی‌داد.


6

یاد گرفته‌ام
تنهاییم را ماهرانه
پشت روزنامه‌ای پنهان کنم

اما از مهتاب
که بوی شانه‌های تو را می‌دهد
چیزی را نمی‌توان پنهان کرد.


7

آسمان
و هرچه آبی ِ دیگر
اگر چشمان تو نیست،
رنگ ِ هدررفته است.

بر بوم روزهای حرام‌شده
چه رنگها
که هدر رفتند و
تو نشدند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر: عباس صفاری
عکس: سوفیا لورن

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۰

برگهای مرده


چه‌قدر دوست دارم آن روزهای شاد را به خاطرت بیاورم
که رفیق یک‌دیگر بودیم
روزهایی که زندگی چه‌قدر رنگینتر بود
خورشید حتا درخشانتر از امروز می‌تابید
برگهای مرده‌ی پاییز روی هم جمع می‌شوند
-می‌بینی که فراموش نکرده‌ام-
برگهای مرده‌ی پاییز روی هم جمع می‌شوند
 هم‌چنان که حسرتها و خاطره‌های ما
و باد شمال
به دل شب سرد فراموشی خواهدشان روفت.

ببین که فراموش نمی‌کنم
آن ترانه‌ی قدیمی را که برایم زمزمه می‌کردی
ترانه‌ای که شبیه خود ما بود:
تو عاشق من، من عاشق تو
زندگیمان سراسر با هم و کنار هم
عاشق من تو بودی و تو؛ عاشق تو من بودم و من...

اما روزگار قلبهای عاشق را از هم جدا می‌کند
آرام‌آرام... بی هیچ صدا...
و دریا از روی ماسه‌ها
رد پاهای عاشقان ِ ازهم‌جداافتاده را محو می‌کند.

برگهای مرده جمع می‌شوند... برگهای مرده انباشته می‌شوند...
انبوهتر و انبوهتر؛ هم‌چون حسرتها، هم‌چون خاطره‌ها
عشق من اما هم‌چنان خاموش، وفادار،
به روی زندگی لب‌خند می‌زند.
چه‌قدر دوستت داشتم... چه‌قدر زیبا بودی...
چه‌گونه فراموشت کنم آخر؟ تو بگو چه‌گونه...

زندگی آن روزها چه‌قدر رنگینتر بود
خورشید حتا درخشانتر از امروز می‌تابید
و تو دوست‌داشتنیترینم بودی.
چه‌قدر حسرت آن روزها را دارم...
و ترانه‌ای که تو زمزمه‌اش می‌کردی
تا همیشه، تا همیشه بازخواهمش شنید.





ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایو مونتان، بازیگر فیلمهای مشهوری چون مزد ترس (آنری ژرژ کلوزو، 1953) و دایره‌ی سرخ (ژان-پیر ملویل، 1970)، با خوانندگی آغاز کرده بود. «برگهای مرده»، با شعری از ژاک پرور، محصول اولین نقش جدی سینمایی مونتان در فیلم دروازه‌های شب (مارسل کارنه، 1946) بود که مثل بیشتر فیلمهای قبلی کارنه، فیلم‌نامه‌اش را هم پرور نوشته بود (پاره‌ی پایانی شعر در ترانه نیست). بعدتر خواننده‌های بسیار دیگری ترانه را بازخوانی کردند و حتا نسخه‌ی انگلیسی‌ای هم با عنوان «برگهای پاییز» و با صدای نات کینگ کل اجرا شد که شاید امروز حتا مشهورتر از اصل فرانسوی باشد...
دیدم مناسب این روزهای دل‌تنگ پاییز چیزی بهتر از این ترانه و صدای خسته‌ی مونتان نیست. گفتم ترجمه‌اش کنم و این‌جا بگذارم.

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

از نامه‌ها و خاطره‌ها - 2


نامه‌ی چهارم: وایدا، ولز، انگلبرت

گلایه نکن که چه‌را این همه وقت است که برایت ننوشته‌ام. روزهای سختی‌ست رفیق. بیگانه‌ام. بیگانه‌ی جهان. انگار همه‌ی اتصالها از هم گسسته، همه‌ی پلها فرو ریخته است. باورت می‌شود؟ میان قهوه‌خانه و کتاب‌فروشی هم دیوار کشیده‌اند. به بهانه‌ی تداخل مشاغل نه، به بهانه‌ی بازسازی کتاب‌فروشی. چه اهمیتی دارد به چه بهانه اصلا؟ مهم دیوارهاست که بالا می‌روند و تنهایی را پادرجاتر می‌کنند. رسم گوشه‌گوشه‌ی دنیای من این روزها کشیدن دیوار است. دیوار، دیوار، دیوار... دیوار می‌چینم و بالا می‌برم. خشت به خشت؛ سنگ به سنگ؛ آجر به آجر. هم‌چون ماتئوژ بیرکوت ِ مرد مرمرین ِ وایدا. به همان چالاکی،‌ به همان شور. بیرکوت اگر قرار بود کارگر و بازیگر ِ ناآگاه ِ نمایش ِ برساختن ِ شادی ِ خلق ِ لهستان باشد، من کارگر که و چه‌ام؟ نمی‌دانم... خشت بر خشت می‌گذارم. تنها، پی‌گیر.  نه. این دستهای سازنده‌ی بیرکوت ایده‌الیست نیست. دستهای من است. دستهای ویرانگر من...

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

چون تویی ِ تو هنوز از تو نرفت...



http://meninalua.deviantart.com/art/Where-are-you-going-102837921


آن یـکـی رفـت و در یــاری بزد                                   گفت یارش: «کیستی ای معتمد»؟
گفت: «من»، گفتش: «برو، هنگام نیست                  برچـنین خــوانی مـقـام خــام نیست
خام را جــز آتـش ِ هـجـر و فــراق                                         که پزد؟ که وارهانَد از نفاق؟
چون تویی ِ تو هنوز از تو نرفت                                    سوختن باید تو را در نار ِ تفت»
رفت آن مسکین و سالی در سفر                                   در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت و سوخته، پس بازگشت                                  باز گِرد ِ خانه‌ی انباز گشت
حلقه بر در زد به صد لطف و ادب                                    تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که: «بر در کیست آن»؟                      گفت: «بر در هم تویی ای دل‌سِتان»
گفت: «اکنون چون منی، ای من، درآ                         نیست گنجایی دو من در یک سَرا
نیست سوزن را سر رشته‌یْ دوتا                        چون که یک‌تایی در این سوزن درآ»...

(مولانا)

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۰

برگمان درباره‌ی تارکوفسکی





«فیلمی که مستند نباشد رویاست. و هم از این روست که تارکوفسکی بزرگترین بزرگان است. او با سهولتی بس ذاتی در اتاق رویاها جولان می‌دهد. تارکوفسکی توضیح نمی‌دهد. چه را باید توضیح دهد؟ او تماشاگری‌ست که توانایی آن را دارد که شهودهایش را با دیریابترین، و در عین حال ملموسترین ابزارها به تصویر کشد. همه‌ی عمرم بر درهای اتاقهایی کوبیده‌ام که او چنین به‌سهولت در آنها جولانگری می‌کند. تنها چند باری توانسته‌ام خودم را به آن داخل بکشانم. بیشتر تلاشهای آگاهانه‌ی من به چیزی بیش از شکستی حقارت‌آمیز نینجامیده است»...



چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۰

درباره‌ی IMDB و جدایی نادر از سیمین

1
امروز نوشته‌‌ای از یک وبلاگ در شبکه‌های ایرانی وب دست‌به‌دست می‌شده که حاوی متنی انگلیسی در نکوهش نه چندان مودبانه‌ی اقدام ایرانیان در رای دادن به فیلم آخر اصغر فرهادی، جدایی نادر از سیمین، بوده است. به نظر می‌رسد که تیتر سایت سینمایی کافه سینما مبنی بر «واکنشهای منفی به این اتفاق در وبلاگهای انگلیسی‌زبان» هم از همین جا آب می‌خورد. چه، اگر جدایی نادر از سیمین، یا عنوان انگلیسیش در آی‌ام‌دی‌بی (A Separation) را به انگلیسی و برای چند روز اخیر گوگل کنید، به هیچ متن حاوی چنین انتقادهایی برخورد نمی‌کنید. اما یافتن این که آن متن انگلیسی کذایی (در وبلاگ فریاد سکوت) را اول بار چه کسی نوشته چندان سخت نیست. جست‌وجویی کوتاه در گوگل و توجه به تاریخ پُستها مرا به وبلاگ ابله ایرانی (Iranian Idiot) رساند که این پست در تاریخ سیزده فروردین در آن منتشر شده است. مروری کوتاه بر نوشته‌های دیگر این بلاگر به سادگی نشان می‌دهد که نویسنده‌ی اصلی این متن انگلیسی (که هزار جای دیگر بازنشر شده است) در واقع همین جناب است که زحمت ترجمه‌ی فارسی فصیح هم‌راه متن انگلیسیشان را هم خودشان متقبل شده‌اند.

 2

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

The Cursed Last Tango in Paris




Some films are cursed. Once you watched them, you will never be the same person again. They chase you, they capture you, they torture you, and they never give you the smallest opportunity to escape. Sometimes you think you have a chance to flee; but at the end of the day you will find that this was just a game the film plays with you by suddenly coming back out of nowhere and pushing your throat more severely than before. You will be cursed to watch the film again and again and again, in the most passionate masochistic way, on and on, until you, your entire being, turns into the film, and your life becomes the film's script.

Take my advice. Don't watch Last Tango in Paris. Don't.



سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

ز درّنده شیران زمین شد تهی...




کفتار نبودی.

کفتار نبودی تا رها در جنگل و دشت بگردی و ببلعی و هر روز فربه‌تر شوی. کفتار نبودی، به جست‌وجوی لاشه و مردار؛ دل‌خوش به پس‌مانده‌ها...

کفتار نبودی. شیر بودی. به همان سرکشی برآمدن آوای کلمه‌اش از حنجره. شیر بودی، پادشاه جنگل، سلطان جان‌داران. با ابهتی که شکوهش هوش از سر می‌برد و وسوسه‌ی رام کردن در دل می‌افکند. شیر بودی... شیر. شیر.