نامهی چهارم: وایدا، ولز، انگلبرت
گلایه نکن که چهرا این همه وقت است که برایت ننوشتهام. روزهای سختیست رفیق. بیگانهام. بیگانهی جهان. انگار همهی اتصالها از هم گسسته، همهی پلها فرو ریخته است. باورت میشود؟ میان قهوهخانه و کتابفروشی هم دیوار کشیدهاند. به بهانهی تداخل مشاغل نه، به بهانهی بازسازی کتابفروشی. چه اهمیتی دارد به چه بهانه اصلا؟ مهم دیوارهاست که بالا میروند و تنهایی را پادرجاتر میکنند. رسم گوشهگوشهی دنیای من این روزها کشیدن دیوار است. دیوار، دیوار، دیوار... دیوار میچینم و بالا میبرم. خشت به خشت؛ سنگ به سنگ؛ آجر به آجر. همچون ماتئوژ بیرکوت ِ مرد مرمرین ِ وایدا. به همان چالاکی، به همان شور. بیرکوت اگر قرار بود کارگر و بازیگر ِ ناآگاه ِ نمایش ِ برساختن ِ شادی ِ خلق ِ لهستان باشد، من کارگر که و چهام؟ نمیدانم... خشت بر خشت میگذارم. تنها، پیگیر. نه. این دستهای سازندهی بیرکوت ایدهالیست نیست. دستهای من است. دستهای ویرانگر من...
یادت هست که گفته بودی هیچ فیلمی چون مرد مرمرین به روح بزرگ همشهری کین نزدیک نشده است؟ آن زمان ذهنم فقط به شیوهی روایت رفته بود: جستوجوی یک خبرنگار/فیلمساز در پی ردپای یک فرد مشهور، در کاوش آثاری که یک انسان در طول زندگیش میتواند باقی بگذارد تا حاصل عمر نام گیرد. اکنون اما میدانم که اگر این شباهت جسمیت دو فیلم باشد، شباهت روحشان در چیز دیگریست. در دیوار... زانادوی کین دیواری بود که به گرد خود ساخت تا خود را از جهان جدا کند و در تنهایی بمیرد. بیرکوت آجر به آجر برای بهزیستن خلقش برنهاد. دیوار ساخت و دیوار ساخت. دیوارهایی که همه چیزش را از او گرفت. رزباد ِ مرد مرمرین خود بیرکوت است؛ بیرکوت ایدهآلیست. بیرکوتی که در مواجهه با چهرهی کریه واقعیت، ایدهآلیسمش از دست میرود و لاجرم دیوارها، به دیوارهای سلول زندانش بدل میشوند. تقدیر جز این نیست. از کین جوان و موفق تا کین تنهای پیر. از بیرکوت ایدهآلگرای لبخندبهلب آغاز، تا بیرکوت تلخ و تنهای پایان. از رضا تا تو... از تو تا من...
دیوار میسازم. خشت به خشت؛ سنگ به سنگ. یادم نیست گفته بودم یا نه، که تصویرم از دیوار هیچ وقت یک دیوار مستقیم نبوده. دیوارهای من پیچاپیچاند. تودرتو. هزارهزارتو. در میانهی آنها میتوان عمری گشت و چرخید و سرگردان شد. رخصت رَستن اما نیست؛ بروی، سرانجام محتومت بازگشت به آغاز است. به همان نقطهی نخستین. درست مثل آن ترانهی انگلبرت:
Why do I end up were I start
Each time I try...
یادت هست این ترانه را؟ رضا را...
میدانی... سنگینی دیوارها گاه جانکاه میشود. سایهی عظیمشان، با سنگهایی که چیزی بر آنها نقر نمیتوانی کرد... باز سودای رفتن به سرم زده بود. سودای رسیدن به انتهای دیوارها. رفتم و باز تا چشم گرداندم، به همان خط آغاز برگشته بودم. آن وقت بود که ناگهان پس از این همه سال تصویر رضا در ذهنم آمد و صدایش، وقتی آن ترانه را میخواند. رفتم و در یوتیوب گشتم و اجرایی مدهوشکننده از انگلبرت پیدا کردم. بگویم عجیب؟ قابل مقایسه با اجرای استودیوییش نیست. نمیتوانم به این فکر نکنم که رضا این اجرا را دیده بود آیا؟ چهطور این همه شباهت؟ آن شیوهی فرود آوردن دستها، آن نگاه پرازحسرت به آسمان... نمیدانم...
نمیدانم که کلیپ را آپلود کرده. کیفیتش زهرمار است. آن قدر بد که گاهی تصویر رضا و انگلبرت درهممیآمیزد و صدای سحرآمیز انگلبرت و خشخش و پیانو در صدای خستهی رضا و آوای سهتارش گم میشود. ماندهام که انگلبرت است که ریش گذاشته است یا که رضاست...
انگلبرت کانالی در یوتیوب دارد. یکی از دو کانالی که عضوش هستم (دیگری طبعا داریوش است). شاید ایمیلی برایش بفرستم و بخواهم که اگر امکانش را دارد نسخهی باکیفیت این کلیپ را بگذارد. این هم از مزایا یا معایب (مدتهاست که مزیت یا عیب بودن هیچ چیز برایم روشن نیست) زندگی امروز است که میتوانی برای سلطان بیهمتای رومنس جهان به همین سادگی پیغام بفرستی. سلطان را اگرچه این روزها دیگر میگویند که کمی تا قسمتی به فراموشی سپرده شده، برای ما اما پرشکوهتر از همیشه است. برای ما که عزم رفتن نمیتوانیم کرد، که سرانجام محتوممان بازگشتن است و بازگشتن...
زیاد نوشتم. خوب است که دست کم وقتی که درد سرکشی میگیرد، قلم روان میشود. باز هم برایت خواهم نوشت. امسال زمستان سختی را پیشبینی کردهاند. سردتر از هر سال، طولانیتر از هر سال، تنهاتر از هر سال...
نامهی پنجم: انگلبرت، انگلبرت، انگلبرت
گفته بودم که درد که سرکشی میگیرد، قلم روان میشود؟ بیراه گفته بودم. کسی چیزی گفته بود شبیه این که درد که از حد بگذرد، راه بر سخن میبندد. این به گمانم درستتر است. وقتی میتوان از چیزی سخن گفت که بتوانی از آن فاصله بگیری تا بهتر ببینیش. وقتی که وجودت سراسر درد شد، وقتی که خود ِ خود ِ درد شدی، دیگر از چه میتوانی گفت؟
زمستان وحشتناکی بود. و از تو چه پنهان بهار و تابستان هم. فردا پاییز میشود و زندگی به همین سان میگذرد. فصل به فصل، شهر به شهر، خاطره به خاطره. تنها درد است که پابرجاست. درد همان است؛ همان خواهد ماند.
تولدم است امروز. نگو که نیست. گیرم که تاریخ مجعول نقش شده بر شناسنامه باشد. گاهی این تاریخ را دوستتر دارم از آن غمناکترین لحظهی ممکن برای تولد، دم غروب آخرین روز پاییز، آستانهی بلندترین شب سال. یادم نمیرود آن وقتها هر بار که میخواستی برای تولدم چیزی بنویسی، با این جمله آغاز میکردی: «یلدا میلاد مهر است و...». یادت هست؟ دلداری خوبی بود آن روزهای جوانی، پیوند زدن تولدم به تولد مهر، تولد خورشید. باورهای خام شباب، مثل افسانههای دلکش مردم اعصار کهن که باور داشتند که پس از یلدا زمستان و اهریمن زوال میگیرند؛ روزها بلند میشوند، و نوید پیروزی نور میآید...
دل به افسانهها ندارم دیگر. «دیگر زمان زمانهی مجنون نیست»... خودت میخواندی. یادت هست؟ نه، افسانهها دیگر یاری زدودن اندوه عمیق غروبدم روز آخر پاییز را ندارند. سالها پیش که پدر به هزار زحمت تاریخ تولد رسمیم را به امروز آورد، شاید این میدانست. شاید دلش میخواست فرزندش بهاری باشد. نشد. تا همینجا توانست حتما. از انقلاب زمستانی به اعتدال پاییزی. به جای مرز اندوهناک زردی و زمهریر به فاصلهی باریک آفتاب وباران. به برابری نور و تاریکی. به مرز ثمر و فروریختن. دستش درد نکند به هر حال. دستش را میبوسم. روز عزیزیست امروز.
راستی چند روزی پس از ایمیلم به انگلبرت، بدون این که جوابی بنویسد، ویدئو را در یوتیوب گذاشت. یادم نیست برایش چه نوشته بودم. یادم نیست گفته بودم که این ترانه، حتا با آن اجرای معمولی استودیویی، برای ما چه بوده، یا نه. پیرمرد چیزی هم در توضیح ترانه نوشته است. این که این ترانه برای او اهمیت شخصی بسیار خاصی دارد و در زندگینامهاش توضیح داده که چهرا. میبینی؟ بیدلیل یک ترانه، یک اجرا، چنین تا عمق روح نفوذ نمیکند. اینها آموختنی و اجراکردنی نیست. همهی زمستان من بودم و این ترانه و زمزمهی این که I'm tired of wondering what I might have done to keep you by my side... ویرانگر است؛ ویرانگر. لغت دیگری برای این اجرا نمیشناسم. پیش چشم تماشاگر ویران میشود و ویران میکند. آن چهرهی غمزدهی انگلبرت، با چشمانی که انگار هر لحظه آمادهاند تا ابر بارانی اشک شوند... آن حرکات مستاصل دستهایش که انگار تلفیقی از حسرت و عصیان ازدستدادناند... آن لحظههایی که صدایش در میان آوای ارکستر گم میشود و فقط میتوانی فکر کنی که بغض راه بر آن صدای رعدآسا بسته است... آن نگاههای بیقرارش که انگار در میان تاریکی و هنوز و هنوز به دنبال ازدسترفتهاش میگردد؛ که انگار از لحظهی جدایی، یک لحظه چشمانش از جستوجو بازنایستاده است...
دوست ندارم که بدانم که چهرا این ترانه برای انگلبرت شخصیست. دوست ندارم که بفهمم کدام زخم، کدام جدایی، کدام از دست دادن بانی چنین اجرای سحرانگیزی شده. مثل رضا شدهام شاید که همه چیز را از منظر خودش فقط میدید. یادت هست که صدایت را شبیه اینگرید برگمن (مهین کسمایی در واقع) میکردی و به رضا میگفتی چون یک زن بهت بد کرده میخوای از تمام دنیا انتقام بگیری... نمیدانم. ولی حالا دیگر خیلی وقتها میشود که وقتی اجرای انگلبرت را برای بار دههزارویکم نگاه میکنم، فکر میکنم که خودم هستم که ریش گذاشتهام و این طور مستاصل فریاد میزنم که How do I stop loving you...
راست میگوید انگلبرت. گفتن خداحافظی ممکن نیست. کسی به تو نمیگوید که چهطور باید خداحافظ بگویی. تقدیر تو، همان دیوارهای بیانتهای هزارتوست، با چرخیدن به دور خود، به دور او، و بازگشت ناگزیر به نقطهی آغاز. همچون همین ترانه که با التماس آموختن فراموشی و گفتن بدرود پایان مییابد. پایانی که جزهمان نقطهی آغاز نیست. تکرار... تکرار و تکرار و تکرار...
نه، فراموشی ممکن نیست. اگر میبینی که مدتها ناپدید میشوم و برایت نمینویسم، از فراموشی نیست؛ درد است که گاهی توانی نمیگذارد. هرچند، در این دفتر هم اگر برایت ننویسم، دیوارهایی سیاه هستند که بر آنها درد را نقش بزنم. دیوارهایی که میسازم و فرو میریزم؛ میچینم و بالا میبرم؛ و هر روز و هر روز اندوهی سپید را بر سیاهیشان سوگواری میکنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. (+)
2. Man of Marble (Andrzej Wajda, 1977)
3. Citizen Kane (Orson Welles, 1941)
4. Engelbert Humperdinck - How Do I Stop Loving You