یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

از نامه‌ها و خاطره‌ها - 1

نامه‌ی یکم: انگلبرت، بچه‌های آلپ، رومن رولان
 

امشب راه ِ از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم. دوست داشتم فکر کنم. یادت هست راه ِ دریا را هر روز، زمستان و تابستان، سر در فکر، گز می‌کردم؟ این‌جا دریا ندارد؛ اما باز هم می‌شود قدم زد و خود را در خیال و فکر رها کرد. باران می‌آمد. باورت می‌شود؟ آذر ِ این‌جا و باران! چهل و پنج دقیقه راه رفتن و غوطه خوردن در بوی سکرآور خاک باران‌خورده... حالا حتما فهمیده‌ای که چه‌را امشب بعد از این همه مدت باز یاد تو کرده‌ام و دارم برایت می‌نویسم. از حال بد و افسردگی این روزهایم نیست. نه. فقط به خاطر باران است. فقط به خاطر بوی خاک باران خورده...
 انگلبرت گوش می‌کنم. سلطان رومنس، به قول تو. مثل همه‌ی این روزها. در یوتیوب. می‌خواند:
  Sometimes I see you pass outside my door…
Hello!                                          
Is it me you're looking for?...

خب، تو که شش سال است که دیگر دنبال من نمی‌گردی؛ اما باز هم سلام! من باز برایت خواهم نوشت.



 یوتیوب خوب است. فکر کن که اگر آن سالها یوتیوب بود زندگی ما چه رنگی می‌گرفت؟ همین چند روز پیش بود که تیتراژ آغاز بچه‌های آلپ را پیدا کردم. و بعد تیتراژ اصلی ژاپنیش را که به جای آن آهنگ رمانتیک محزونی که جان آدم را می‌فشرد، در واقع فقط یک سرود کودکانه داشت. مایه‌ی سرخوردگی‌ست؛ نه؟ شاید گاهی یوتیوب چندان هم خوب نباشد.
 گاهی فکر می‌کنم این رمانتیسم دیوانه‌واری که ما به آن دچار شدیم چندان بی‌دلیل هم نبود. صرف ایستادن بر خاک سرزمینمان برای یک عمر عاشقانگی کافی‌ست، چنان که رویای رمانتیکهای قرن نوزدهم اروپا بود. در داستانی از جویس بود به گمانم (تو حتما یادت هست) که پسرکی می‌خوابید تا محیط بی‌عشق و سرد زندگیش را فراموش کند و خواب ببیند که به ایران رفته است. گیرم که این روزها دیگر ایران را کسی با این چیزها نمی‌شناسد.
دوست دارم یک روز بفهمم که که بود که فکر کرد که چنین آهنگ رمانتیکی برای یک کارتون کودکانه مناسب است؟ چه‌را همه چیز ما از لحظه‌ی زاده شدنمان سر به دیوانگی حزن‌آمیز عشق زده و می‌زند؟ آن سالهای کودکی عمق بچه‌های آلپ را نفهمیده بودیم. یادت هست؟ آغاز جوانی بود و جان شیفته را دست گرفته بودی که بخوانی و همان صفحه‌ی اول میخ‌کوبت کرده بود. نام «آنت». گفته بودی این اسم پس از سالها چیزی را در دلت فشرده بود؛ چیزی را در ناخودآگاهت. و از همان روزها بود که وقتی تلویزیون (برای هزارمین بار لابد) بچه‌های آلپ را نشان می‌داد، هر سه‌مان (سه نره‌غول پای کارتون، به قول پدرت!) می‌نشستیم و فریم به فریم می‌بلعیدیمش. تازه فهمیده بودیم که این کارتون با ناخودآگاه ما چه کرده. با آن جان شیفته‌ای که این بار نه آنت، که لوسین نام داشت... و با آن آهنگ دیوانه‌کننده‌ی تیتراژش...
آن‌جا، در سرزمینی که ما بر آن پا گرفتیم، همه چیز به عشق می‌رسد. کودکیمان یادت نیست که چه‌گونه حتا چهره‌ی کریه جنگ هم رمانتیک شده بود؟ یا پیشتر از آن، داستان پدرانمان، که جوانیشان با رویای چپ گذشت. با رویای رمانتیکی که مبارزه‌ی مسلحانه را انگار یک‌سره عاشقانه کرده بود. و چنان ژرف و باشکوه که شاملوی بزرگ برایشان مدیحه و مرثیه سرود. پدر خودت را بگو، که همه‌ی زندگیش را بر سر عشقش گذارد؛ زندان رفت؛ همه چیز را از دست داد، و هنوز برایمان می‌خواند: «ایران وطن ماست، خاک کفن ماست»... گفته بودی این نخستین جمله‌ای‌ست که از خردسالیت به خاطر می‌آوری. هنوز گاهی به این بیت فکر می‌کنی؟
 دلم برای پدرت هم تنگ شده. هر بار که به ایران می‌روم، پاهایم تنها تا سر کوچه‌تان همراهیم می‌کنند. دل آن ندارم که خانه‌تان را بی تو ببینم. دلم برای پدرت تنگ شده اما. دوست دارم ببینمش و بپرسم حالا که از ما سه، دو تا در وطن نیست و سومی در ناکجاست، چه فکر می‌کند؟ حالا که چریک اسلحه‌به‌دست دیروز، عمرش را به پای عشقش گذاشته و امروز، پیرانه‌سر، تنها خانه‌ای خالی از فرزند برایش مانده و انتظار تلفنی هر بار از جایی دیگر از جهان، چه فکر می‌کند؟ حالا که ما دو، هر یکی در سویی از جهان افتاده‌ایم و نفرین آن عاشقانگیها و آن همه رمانتیسم که در ناخودآگاهمان جاودانه شده، هنوز رخصت قرار گرفتنمان نمی‌دهد، چه فکر می‌کند؟ دیوانگی بد تقدیری‌ست رفیق...
  انگلبرت هم‌چنان سلام می‌کند. سلام بی‌جواب. و من مثل همه‌ی این سالها نگاهم به گوشه‌ی پایین و سمت راست مانیتور است. به یاهو مسنجر. به آن لب‌خند نارنجی که شاید یک روز وقتی خبر رسیدن یک ایمیل را می‌رساند، نام تو را نشان دهد. این روزها که همه به جی‌میل نقل مکان کرده‌اند، هر که آدرس ایمیل یاهویم را می‌بیند، تعجب می‌کند. حق دارند شاید. چه می‌دانند که این ایمیل یاهو قاصد چه‌قدر حرف دل بین من و تو بوده. چه می‌دانند آن 67 ایمیلی که در دو روز آخر بین ما رفت و آمد، 37 ایمیل از تو و 30 ایمیل از من، با من و تو چه کرد. چه می‌دانند که در این شش روز، یا شش سال، یا شش هزار سال، من 67 هزار بار این ایمیلها را خوانده‌ام و هر بار بغض گلویم را دریده، که آخر چه شد که این طور شد؟...
  تقصیر کداممان بود؟ یا هر دو، یا -آن طور که تو می‌گفتی- هیچ کدام؟ نمی‌دانم... اما این را می‌دانم که ویرانگر بودی. ویرانگر. مثل نیچه، که می‌پرستیدیش. دوست داشتی ویران کنی، که باز خودت از نو بهترش را بسازی. و وقتی فکر ویرانگری به سرت می‌افتاد، دیگر خدا هم نمی‌توانست قانعت کند که دست برداری. آن روزهای سخت پس از رهاییت که مجنون هم شده بودی. مجنون، مثل آن معبود دیگرت، داستایفسکی. درست مثل دیوانگیش بر سر نوشتن قمارباز، در روایت الکساندر زارخی از بیست و شش روز از زندگی داستایفسکی. امان نمی‌دادی که آدم حرف بزند، یا دلیل بیاورد. و اگر چیزی می‌گفتم همه چیز فقط بدتر می‌شد. انگار که هر حرف هیزمی می‌شد برای آتش سوزان خشم و ویرانگریت... کاش ساکت مانده بودم...
  به مانیتور نگاه می‌کنم. ویرانگریت هم عزیز بود و احترام‌انگیز. اصلا مگر می‌شد تو را بی آن دیوانگیها مجسم کرد؟ و همین است که حالا شش سال می‌شود که به احترام ویرانگری تو سکوت کرده‌ام؛ که شش سال است که تمام طول روز کارم همین است: چشم چپ به کار، و چشم راست به یاهو مسنجر. گاهی که دل‌تنگی فشار می‌آورد -مثل همین حالا- و دیگر طاقت خیره شدن به یاهو نمی‌ماند، بلند می‌شوم و راه می‌روم. اما باز هم تاب نمی‌آورم. باز هم هر از گاه سر برمی‌گردانم تا ببینم آن پاکت نامه‌ی زرد، کنار صورتک خندان مسنجر ظاهر نشده باشد...
اسپیکرها می‌خوانند و من به مانیتور نگاه می‌کنم. تو کجایی حالا؟ همه‌ی امشب انگلبرت خواهد پرسید:
  Are you somewhere feeling lonely, or is someone lovin’ you?...

 

نامه‌ی دوم: از شهر سبز

 تازه از مسافرت برگشته‌ام. گفتم اولین تعطیلات زمستانی را به جایی بهتر از این شهر سرد بروم، تا گریزی باشد از زمستان سخت این‌جا و بهانه‌ای برای استراحت.
  شهر سبز زیبا بود. به شهر خودمان می‌مانست. کوه داشت و باران. جنگل داشت، و باران. دریا داشت... و باران. زیر باران راه رفتم و مردم را نگاه کردم. تو این‌جا نبودی؟ زیر باران راه رفتم و صورتم را بالا گرفتم تا باران سراسر بشویدش. یادت هست؟ که آن وقتها هر وقت من چتر باز می‌کردم، می‌خندیدی و چتر را می‌گرفتی و می‌بستی و می‌گفتی بگذار باران بشویدت، مثل باران آغاز سولاریس... هنوز که فکر می‌کنم، در عجب می‌مانم که باران نم‌نم ِ پای البرز که نصف روزهای تقویم را خیس می‌کرد، چه داشت که تنها آن می‌توانست یک‌باره تو را از این رو به آن رو ببرد؛ از این روی سنگی و دَرهَمَت به آن روی یله و سرخوش و کودکانه...
  چیزی نوشته‌ام از این سفر. تلخ شده باز. مثل همه‌ی نوشته‌های همه‌ی این سالها. این تکه‌ی پایانیش است: «باز می‌گردیم. به سوی زمستان. با کوله‌باری از خاطرات تازه شده، غمهای نو شده. باز می‌گردیم تا با همه‌ی پاکی و تضاد، بهار و خزان، تنهایی و نامردمی، شیطان و خدا، در اندوه ژرف و یخین تبعید مدفون شویم».
  آن‌جا که تو هستی باران می‌بارد؟
   
نامه‌ی سوم: کن لوچ، پوررضا، غزاله

 قوش ِ کن لوچ را یادت هست؟ و بیلی کاسپر، پسرک قهرمانش را؟ چه‌را امروز یاد آن افتاده‌ام؟
  این‌جا قهوه‌خانه‌ی دنج کوچکی پیدا کرده‌ام در جایی مشترک با یک کتاب‌فروشی. می‌دانی کتابهایی که این‌جا در کتاب‌فروشیها می‌گذارند، تعریف چندانی ندارد. من گاهی کتابهای خودم را می‌برم آن‌جا، قهوه‌ای می‌گیرم، کنار پنجره می‌نشینم، مردم را تماشا می‌کنم، و کتاب می‌خوانم.
 گاهی که سر از کتاب برمی‌دارم، ناگهان مردی باریک‌اندام را می‌بینم که روبه‌رویم نشسته، دو قهوه و یک شکلات تیره‌ی باز نشده روی میز پیش رویش، نگاه خالیش پر کشیده به ناکجا. اگر ببینیش بی‌درنگ خواهیش شناخت: بیلی کاسپر است. این نگاه غمگین معصوم خسته را هیچ کس جز او ندارد.
 دل‌هره‌ی از دست دادن... نه، حشو شد. دل‌هره مگر جز «از دست دادن» از جای دیگر هم می‌آید؟ شاید باید بگویم رنج ِ از دست دادن... اما باز هم نشد. اصلا سرآغاز و سرانجام همه‌ی غمها و رنجها و ترسها و شکستها همان از دست دادن است. از دست دادن، خود ِ خود ِ از دست دادن...
 اگر این‌جا بودی حتما می‌رفتی و سر صحبت را باز می‌کردی. هم‌چون همیشه‌ی آن سالها که همه‌ی شهر می‌دانست که وقتی کسی چیزی پرارزش را از دست داده، اولین تکیه‌گاهش شانه‌های تو خواهد بود. اگر این‌جا بودی، حتما می‌پرسیدی که کاسپر، در این سوی دورافتاده‌ی سرد دنیا چه می‌کنی؟ در این زمستان که خبر تازه، تنها برف و برف و برف است و ماههاست که پرندگان همه بال به سوی جنوب گشوده‌اند... این‌جا که حتا جوجه قوشی هم پیدا نمی‌شود که دل بدان بندی و از خاکستری ِ محیط ِ گرداگردت بگریزی... چه می‌کنی؟ کاسپر، زندگی سلسله‌ی بی‌پایان ازدست‌دادنهاست. زنجیره‌ی بی‌انتهای دیر رسیدنها. بلند شو پسر. بلند شو و تبر کوچکت را بردار و زمین را حفر کن. بلند شو... از دست دادن را دفن باید کرد...

کاسپر اما هم‌چنان سر به کار خود است. خیره به قهوه‌‌های دست نخورده، بی‌اعتنای چشمان بی‌قراری که او را نگاه می‌کنند و می‌نویسند...

آهنگ کلماتت هنوز در گوشم هست. از دست دادن... آن شبهای جواهرده... شبهای ساکت ِ بی‌چراغ و بی‌تلفن ِ جواهردهی که هنوز عفریت توریسم -گردشگری!- بر چهره‌اش چنگ نینداخته بود. شبهای فانوس و شب‌گردی (یادت هست اَبو «سه شب‌گرد» ناممان کرده بود؟ هرچند من همان «سه نره‌غول» پدرت را دوست‌تر دارم)، که رضا با سه دانگ صدای بم و خسته‌اش «سیا ابران» می‌خواند و خواب روستاییان را می‌آشفت... کی تموم بونه این زمستان آی، باد و بوران آی، برف و طوفان... و وقتی می‌رسید به «می گوسندان» من هی خنده‌ام می‌گرفت: «که بزگالش، گوسفندات کو؟!»... تا آن شب که یک‌باره منفجر شدی، از از دست دادن گفتی، از دل‌هره‌ی بی‌سرانجام زیستن، از تقدیر ِ ناگزیر ِ دیر رسیدن. از این که همه‌ی ما چوپانهایی هستیم که هر شب با وحشت زمستان و گرگ و از دست دادن داروندار چشم می‌بندیم. که اگر رنج زیستن را در ساده‌ترین و ابتداییترین زندگیها درنیابی، هرگز درنخواهی یافت...  جوانتر از آن بودم که حرفهایت را بدانم، اما هنوز، هجا به هجا، همه‌شان یادم هست... می بوزکان آی، می گوسندان آی، می وراکان... می بوزکان آی، می گوسندان آی، می وراکان...
   جواهرده... آن روزها یادت هست که آدینه دست می‌گرفتیم و از شرم این که نگویند ادای روشن‌فکری در می‌آورند، لوله‌اش می‌کردیم که فقط تبلیغ چسب رازی پشتش در دید باشد؟ و آن روز که در شماره‌ی نوروز آدینه، بین بهاریه‌های همه‌ی نام‌داران و نویسندگان، نوشته‌ی عجیبی یافتیم که با همه فرق داشت. اسم نویسنده‌اش را تنها شنیده بودیم و هیچ کداممان خانه‌ی ادریسیها را نخوانده بود. تازه فهمیدیم که چه از دست داده‌ایم. چه قدرتی داشت واژگانش که با همان جمله‌ی اول انگار جهان را روی سرت خراب می‌کرد: «زوال که آغاز می‌شود، رویاها راه به کابوس می‌برند، پای اعتماد بر گرده‌ی اطمینان فرود می‌آید و از ایمان، غباری می‌ماند سرگردان ِ هوا که بر جای نمی‌نشیند»... از رویاها گفته بود و از قرن 21؛ از آلنده و حافظ و مصدق، واز مادام بواری. و از ملتی که ماییم و دیریم و از دست می‌دهیم... «ما همیشه دیر می‌رسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیریم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی می‌رسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو می‌برند. بازمی‌گردیم، با کاغذهای شکلات و ته‌بلیتهای نمایش در جیب، و تکه‌هایی از اعلانهای پاره در دست، تا تار و پود آن چه را که از دست رفته، در رویا ببافیم. رویاهای بی‌خریدار»... و هنوز دو ماهی نگذشته بود که شنیدیم زن نویسنده‌ای در جواهرده سرطان و دردش را از درختی آویخته است. تو هم حتما چهره‌ی رضا را یادت هست وقتی که خبر را شنید... یک لحظه سکوتش، و بعد برداشتن سوییچ موتور و رفتن... هرگز ندانستیم دید یا ندید، یا اصلا چه دید؛ ولی وقتی دو روز بعد پیدایش شد، انگار ده سال بزرگتر شده بود. یا ده سال پیرتر. سکوت... دیر رسیدن... از دست دادن...
  سالهاست که به جواهرده نرفته‌ام. تو اگر رفتی و در قهوه‌خانه‌ی پای آب‌شار، چای و باقالی با گل‌پر سفارش دادی، یاد رضا و من هم می‌کنی حتما. هم‌چنان که من این‌جا، در این قهوه‌خانه‌ی کوچک نبش زمستان، که چهار میز بیشتر ندارد، بیلی کاسپر را نگاه می‌کنم و یاد شما می‌آورم و برایت از آن روزها و از این روزها می‌نویسم...
  برای امروز بس است. می‌روم که به کارهایم برسم. از کنار کاسپر که هم‌چنان به قهوه‌ها خیره است رد می‌شوم و در را باز می‌کنم. دخترک چینی صندوق‌دار اما، که دیگر مشتری ثابتش را می‌شناسد، از آن سو صدایم می‌زند: «آقا... شکلاتتان!»...


ادامه دارد

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 پی‌نوشتها:


  1. (واضح است که) نامه‌ها به ترتیب زمانی خاصی مرتب نشده‌اند.
  2. Engelbert Humperdinck – Hello
  3. Twenty Six Days from the Life of Dostoyevsky (Aleksandr Zarkhi, 1981)
  4. Solaris (Andrei Tarkovsky, 1972)
  5. Kes (Ken Loach, 1970)
  6. می بوزکان آی، می گوسندان آی، می وراکان = بزهای من، گوسفندهای من، بره‌های من