سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

ز درّنده شیران زمین شد تهی...




کفتار نبودی.

کفتار نبودی تا رها در جنگل و دشت بگردی و ببلعی و هر روز فربه‌تر شوی. کفتار نبودی، به جست‌وجوی لاشه و مردار؛ دل‌خوش به پس‌مانده‌ها...

کفتار نبودی. شیر بودی. به همان سرکشی برآمدن آوای کلمه‌اش از حنجره. شیر بودی، پادشاه جنگل، سلطان جان‌داران. با ابهتی که شکوهش هوش از سر می‌برد و وسوسه‌ی رام کردن در دل می‌افکند. شیر بودی... شیر. شیر.

شیر بودی. طاغی. سرکش. نمی‌دانستی اما که سر ِ سرکشان را این‌جا به خاک می‌کوبند. نمی‌دانستی اما که به‌بندنیامدنی را این‌جا به بند می‌کشند. به حصار سرد میله‌ها، میله‌های زشت و زنگ‌زده، لابد تا زشتیشان، شکوه زیبایی‌ای که با شکستن هم نمی‌شکند، از چشم پنهان کند. نمی‌دانستی... نمی‌دانستی که زمان، زمانه‌ی کفتاران است.

روزی، روزگاری، در این سرزمین تشنه‌ی دل‌غمین امروز، تو بشارت باروری بودی. نقش به خاک افکندن گاو و بارور کردن زمین، هنوز از ورای دوهزار سال در تخت جمشید پادرجاست. نشان روشنایی بودی؛ نشان پیروزی نور. توامان ِ خورشید بودی؛ برج میانه‌ی تابستان به نامت بود، اوج اقتدار خورشید، نهایت اضمحلال تاریکیها... یادآور جنگ‌آوری رستم بودی، و لقب امام اول شیعیان. قرنها و قرنها نقشت تبرک بیرق ملتی بود که ستایش دل‌آوری و مهر ِ روشنایی را از روزگاری کهنتر از تاریخ با خود داشت...

توامان آفتاب بودی و لاجرم شب‌پرستان و ناراستان کینه‌ات داشتند. بیرق تاریکی را برافراشتند و خانه به خانه به دنبال راستی و روشنایی گشتند. پرتو آفتاب از پرچم رفت. نقش غرّان تو هم. تن به سلطه‌ی تاریکی چه‌گونه می‌توانستی داد؟ ظلمت، راه تو نیست؛ راه تو نبود. ظلمت، مامن سگان هرزه‌گرد است و لاش‌خوران و کفتاران. نور را به «پستوی خانه» کشیدند و تو را به کنج قفس. پیکر زار نزارت محبوست را هم تاب نیاوردند. فرستادندت به همان جا که ببرها و پلنگها را پیشتر فرستاده بودند، تا کسی را این‌جا دیگر سر سرکشی نباشد؛ تا میدان برای مردارخوران فراختر باشد. زشتی و پلشتیشان در تقابل شکوه زیبایی سرکش تو نفرت‌انگیزتر می‌بود.

بدرود. بدرود، ای نماد روشنایی و راستی و دل‌آوری. بدرود، ای نماد سبزی و بارآوری این سرزمین خسته‌ی محنت‌زده. بدرود.




(+)