سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

روز

چه روزی بود امروز. انگار که آسمان هر چه در چنته داشت جمع کرده بود تا به جنگ تو زمینی دست‌تنها بیاید. و تو کوچکی؛ حقیری. یادت نرفته است که؟ در این گونه رزمهای نابرابر چه می‌توانی کنی، جز آن که مردانه بایستی و زخم بخوری، و بعد از همه چیز و همه کس دلگیر شوی و خشمناک، یا به امید یک معجزه...



فوتبال... بهانه‌ای دیرین برای خالی کردن خود... در رختکن ساکت را باز می‌کنی و پیراهن سپید را بیرون می‌کشی. به پرچمی نگاه می‌کنی که نماد پایدارترین عشقت است. عشقی که می‌دانی زخمت نخواهد زد، هر چند که جانت را بر سر آن بگذاری. می‌بوسیش. آن سویتر دو جوان با تعجب به تو می‌نگرند...

مارک می‌گوید شوتهایت امروز چه پرقدرت است؛ دوپینگ کرده‌ای؟ چه می‌دانند که این همه از خشمی کشنده است که از پاهایت فوران می‌کند و بر توپ گرد فرود می‌آید. یاران چه می‌دانند؟ چه می‌دانند که دویدن مجنونانه‌ات با تمام وجود، و فریادهایت بر سر همبازیان برای بهتر بازی کردن، نه از جدی بودن مسابقه که برای خالی کردن خود است. همچنان که درد ساقت -از ورای ساق‌بند-، پیچیدگی مچ پایت از مصدومیتی کهنه، و زانوی راست و آرنج چپ خون‌آلودت هم مانع نمی‌شود تا باز سر در جلو توپ نگذاری... می‌دانی اینها که چیزی نیست؛ خونت خواهند ریخت؛ همچون سیاوش، تا بیاموزی که این راه و رسم زندگی در جهان آفریده‌ی پروردگار یگانه نیست.

بازی تمام شده است. از خستگی جانی برایت نمانده. فرشید می‌گوید تاکنون بازی به این خوبی از تو ندیده بودم. لبخند می‌زنی. همیشه ایمان داشته‌ای که خشمت مقدس است. همیشه در خشم بهترین بوده‌ای. همیشه؛ یا دست کم از آن هنگام که عزم کردی که فریاد خشمت نه بر سر بندگان پروردگار یگانه، که در درون خودت باشد. خشم... یکی از ابعاد احساسات طغیانیت، که می‌دانی که در این جهان، همه‌ی آنها را باید برای خود نگاه داری...

به خانه رسیده‌ای. می‌دانی که کسی در انتظارت نیست. خانه‌ی خالی، خانه‌ی تاریک. به فشردن کلیدی نور خانه را پر می‌کند؛ اما تهی بودنش را چه می‌کنی؟ نبوغ فارادی و ادیسون تنها تا اینجا کار کرده است. به یقین نبوغ تو بیش از آنها نیست. بیهوده مکوش.

حمام... بوسه‌های داغ قطرات آب را بر تن خسته‌ات پذیرا می‌شوی. گرفتگی عضلات، در زیر بوسه‌ها به لبخند تبدیل می‌شود. چه آسان. گرفتگی دلت را چه چاره خواهد کرد؟ غم چشمهایت، و لبانت که دیریست تا لبخند را از یاد برده‌اند...

شطرنج... نوبت به تازیانه کشیدن ذهن است. بر روی خانه‌های مقدس سیاه و سپید. مقدس، که کایسا قانون جهانش را بر آن نهاده که آن که نیرومندتر است پیروز گردد، نه آن که فریبکارتر. به خلاف جهان آفریده‌ی پروردگار یگانه که رهایش کرده است تا صحنه‌ای عظیم شود برای مسابقه‌ی سرتاسری تزویر و فریب. اگر بر صحنه‌ی شطرنجی دیدی که شاهی در بساطش نیست یا اگر گفت این برجها را مات کن، بدان که آن جهان کایسا نیست، دنیای پروردگار یگانه است، و دیری نخواهد گذشت که بغضت در گلو چنگ خواهد گشود...

برادر، حریف است. دیگر آن کودک پنج ساله نیست که به او شطرنج آموخته‌ای و از هر بار به گریه افتادنش پس از باخت از ته دل می‌خندی. کجا رفت آن روزگاران؟ آن زمان که زندگی این قدر پیچیده نبود؛ جوان بودی و سرخوش و پاک، چون بندگان کایسا. چند سال گذشته است؟ که چنین سال به سال تنهاتر شدی و درمانده‌تر؟ بر این صفحه‌ی خالی شطرنج بیهوده به هر سو می‌نگری... آخر بازی‌ست شاه تنها مانده؟ وزیرت کو؟

برای امشب بس است. خشم جسم و ذهن را فرو نشانده‌ای. می‌ماند دل، که چاره‌ای ندارد، جز آن که وا نهیش تا خود با خون‌شدگیش بسازد. دیگر امیدی به معجزه هم نداری. دراز می‌کشی بر بستر سردت؛ همچون مسیح، تنها. همچون مسیح، زخم‌خورده. و بی‌ احساس نیازی به معجزه، حتا اگر بر صلیب، همچون مسیح...

مرا اما انسان آفریده‌ای...