پنجشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۶

جاده‌ی من



زمان: یک عمر پیش

جاده‌ای سرسبز. از دو سو، نخل‌های سر به آسمان سوده و شمشادهای یک‌دست، کشیده شده از پای کوه‌های بلند مه‌آلود تا دریای نیلگون. جاده‌ی سرسبز.

پسرکی نوجوان؛ قامتی باریک؛ چشمانی بی‌قرار؛ کوله‌باری بر پشت. گام‌هایی سبک دارد، که کوله‌بارش تهی است. گرهی بر ابروانش نقش بسته و چشمانش خیره است به آسفالت جاده، که شوری به سر دارد...



راه هر روزه‌اش است این. از نخستین سنگ‌های کوه سربلند جنوبی، تا به لب دریا. چنان بدان حوالی آشناست که هر از چند گامی باید از شور آرامش درونیش دست کشد، تا به پرسیدن احوال دوستی و آشنایی باز ایستد. هر روز و هر روز، خواه زمستان باشد و پاییز که همه‌ی جنبندگان شهر خاطره‌ی جاده را از یاد می‌برند، و خواه نوروز باشد یا جمعه‌ای تابستانی که به زحمت از میانه‌ی خیل تفرجگران راه می‌توان گرفت.

به دریا می‌رسد. می‌نشیند و به کار هر روزه‌اش می‌پردازد. با دریا مشغول می‌شود و با دریای مکاشفه. ورد می‌خواند انگار. می‌خواند و می‌خواند، تا آن گاه که کوه جنوب غرب پرتوهای آفتاب را کم‌رنگ کند. سر برمی‌گرداند و لحظاتی چند به سرخی شفق خیره می‌شود، و سپس برمی‌خیزد. تا روزی دیگر؛ تا فردایی دیگر.


زمان: چند سال پیش

جاده بر جاست. پیر شده است. دیگر حتا در تعطیلات هم جوشش سالها پیش را ندارد. پسرک هم. دیگر از نوجوانی برگذشته و به جوانی رسیده. دیری‌ست تا دست و پا زدن در گرداب‌های زندگی مجال رسیدن به کار هر روزه‌اش را گرفته است. گام‌هایش سبکی پیشین را ندارد، که کوله‌بارش سنگین می‌نماید. گره ابروان و نگاه خیره‌اش اما هم‌چنان بر جاست، گیرم که نه به آسفالت، که دیگر به سنگ‌فرش. گاه‌گاهی کوله‌بارش را بر زمین می‌نهد؛ بر نیمکتی می‌نشیند؛ چیزی از آن میان بیرون می‌کشد و با آن مشغول می‌شود. دیگر به ندرت کسی به پرسیدن حالش هم می‌ایستد: جاده از یاد می‌رود؛ هم‌چنان که جوان.

باز برمی‌خیزد. رو به سوی دریا. تا نشستن بر لب آن. به قاعده‌ی پیشین، تا میعاد خورشید و قله‌ی جنوب غرب.


زمان: تا دریا

مرد آهسته گام برمی‌دارد. چین‌های پیشانیش از گذر سالیان دراز است یا باز از گره افکنده بر ابروان؟ کوله‌باری بس گران بر شانه‌های فرو افتاده دارد، و چشمانی بی‌رحمانه تهی. سخت نیست فهمیدن آن که شور سالیان دور را جایی در این گذر زمان گم کرده است. شاید دزدیده باشند. چه فرقی می‌کند دیگر؟

جاده خالی خالی است. از یاران قدیم البته، که تازه‌رسیدگان بسیارند. هم‌چون مرد، مسافر، که فصل، فصل سفر است. مرد روی گامهای کند و سنگینش از میانه‌ی سفر پیش می‌رود. اگر نیمکتی خالی بیابد، بی‌گمان به برآسودن شانه‌ها و زانوان خسته‌اش خواهد نشست. کوله‌بار را به زمین می‌نهد. نمی‌گشایدش اما؛ جاده خود برای قلب مرد کافی‌ست.

به دریا رسیده است. می‌نشیند و چشمانش آبی بی‌کران را می‌نوشند. گاه‌گاهی هم سر برمی‌گرداند، تا کهسار جنگل‌پوش جنوب در دیدگان تهی از شورش برق بزند. می‌داند که دو روز دیگر بر گرده‌ی آن هلندی پرنده‌ی غول‌آسا خواهد نشست تا رخت برکشد به دورهای دوردست. می‌داند که این زمانه واگنری هم نخواهد داشت تا داستان این ناخدای سرگشته را بسراید. می‌داند که جان خسته‌اش نه در کنار راین آرام گرفته نه بر لب دریای شمال، نه چراغهای زیباترین خیابان جهان سحرش کرده نه دشت لاله‌های رنگارنگ، نه تیمز ورد بر لبش آورده نه سن... می‌داند... می‌داند که در آن دنیای جدید نیز باز هم، باز هم، باز هم به جاده‌ای سرسبز خواهد اندیشید که کوهسار سربلند جنوبی را به بی‌کرانگی دریا می‌پیوندد و در دو سویش نخلهایی سر به آسمان کشیده دارد و شمشادهایی یک‌دست، و نیمکتهایی که می‌توان بر آنها نشست و کوله‌بار باز کرد. می‌داند، می‌داند که خدایان، تنها و تنها همین جاده‌ی سبز را از همه‌ی جهان سهم آرام یافتن این دریایی عاشق قرار داده‌اند، تا هر روز کوه‌بار خاطراتش را به دوش کشد، بر جاده‌ی متروک گام زند، در جوار استغنای دریا بنشیند و به دورهایش ـآنجا که دست مسافران به آلودن پیکر دریا نمی‌رسد- چشم بردوزد... هر روز، هر روز، هر روز، تا روزی که قطره‌ی وجودش با آرامش بی‌کرانه‌ی دریای پرغوغا یکی شود.


مرداد 85

****

به یاد امروز یک عمر پیش.