یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

خواب

سالها پیش، یک عمر پیش، عادت داشتم که کم بخوابم. شبی پنج یا دست بالا شش ساعت. آن روزها زندگی سرشار بود...

«نه شبم، نه شب‌پرستم، که حدیث خواب گویم»

امروز صبح داشتم خواب می‌دیدم. خوب بود یا بد، نمی‌دانم. اما یادم هست که در همان حالت خواب‌وبیداری چه آرزوی سوزانی داشتم که هرگز از این خواب -رویا یا کابوس- بیدار نشوم، که انگار می‌دانستم که از پس این چشم گشودن چیزی در انتظارم نیست، جز یک خانه‌ی تاریک، جز یک شهر سرد، جز یک زندگی خالی.

خواب؛
تنها خواب هلیا.
دست‌مالهای مرطوب تسکین‌دهنده‌ی دردهای بزرگ نیستند...