یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

خزرنامه

والت: «من بهش گفته‌ام که تو پدرشی. اما ببین... تو مدت طولانی‌ایه که رفته بودی، تراو».

تراویس: «چند وقت شده که رفته‌ام؟ تو می‌دونی؟»

والت: «چهار سال».

تراویس: «چهار سال مدت طولانی‌ایه؟؟»

والت: «خب، برای یه پسربچه آره. نیمی از زندگیشه». [پاریس، تگزاس (ویم وندرس، 1984)]


****

هفتاد و دو روز از بهار گذشته بود.

گفتی: «چشمهایت آلاله دارند...»

گیله‌باد، زخمه بر تبریزیها و برگهاشان می‌زد و بعد از میانه‌ی صخره‌ها می‌گذشت تا موهای ِ درهم مرا آشفته‌تر کند. خزر اما آرام بود.


گفتم: «شبهای جام جهانی است و عشق و ربرتو باجو»... فوتبال سالها و سالها برایم محملی برای گریختن و پنهان شدن بود، و به خود خندیدم که می‌خواستم به تردستی جا دادن عشق بین جام جهانی و ربرتو باجو واقعیت را از تو هم پنهان کنم. از تو...

گفتی: «می‌خواهی بروی؟»

دل ِ پاسخ نداشتم. به دریا نگاه کردم که آبی بود و آرام. جهان به کار خود بود؛ بی‌اعتنای درون طوفان‌زده‌ی من.

گفتی: «تنها خواهی ماند. یادت نیست گفته بودیم نسل من و تو به انقراض می‌رود؟ زیبارویان سرزمین لیلیپوت را طاقت قامت ِ بلند ِ عاشق شدن تو نیست»...

می‌دانستم. از همان روزها که ماجرای من و تو دهان به دهان در شهر می‌پیچید، می‌دانستم. از همان روزها که مردان شهر، خشمی ِ جنون من بودند که عشق را به آن‌جاها برده بود که در داستانها هم کسی دیگر نمی‌خواند و لاجرم دیگر مردی در شهر ادعای عاشق شدن نمی‌توانست کرد. از همان روزها که زنان شهر شعله‌ور ِ حسد ِ زیبایی شگرف تو بودند که دیدگان قیس بنی‌عامر را از لیلایش برمی‌گرداند؛ که فرهاد کوه‌کن را وامی‌داشت که تیشه از کف بنهد و صخره‌های لخت بیستون را به عزم این سوی جنگل‌پوش البرز ترک گوید...

گفتی: «ما که از تن سالهای کودکیمان هنوز آب شور خزر می‌چکد، از نفرین او هرگز وانخواهیم رست. خزر عجیبترین دریای دنیاست. می‌گویند دریاچه است؛ اما پس چه‌را از بسیاری از دریاها وسیعتر است و عمیقتر؟ و چه حزنی دارد وقتی که به همه‌ی دریاهای آزاد ِ کوچک و بزرگ نگاه می‌کند که دست در دست هم دارند... خزر با همه‌ی جوش‌وخروشش مغموم است. خزر، با همه‌ی بخشندگیش عاصی‌ست. و بی‌گمان وقتهایی که کنار خزر می‌نشینیم تا صدای موجهایش اندوه زیستنمان را تسکین دهد، او هم حکایت تنهایی بزرگش را با ما می‌گوید و می‌گرید. با هر صدای کوبش موجهایش و با هر بوسه‌ی هر قطره‌ی آبش بر تن‌هامان، بیشتر و بیشتر به او و به اندوه بی‌پایانش دچار می‌شویم... نه، ما از نفرین خزر نخواهیم رست»...

راست می‌گفتی. صدای خزر با صدای همه‌ دریاهای جهان فرق دارد. همان وقت هم می‌دانستم. همان لحظه که سر به زیر داشتم و با گوش‌ماهیهای جمع شده در زیر پایم بازی می‌کردم و به این فکر می‌کردم که چه‌را صدفها تنها صدای محزون موجهای دریا را در خود نگاه می‌دارند و صدای مد قلب آدمهایی را که کنار دریا می‌نشینند و از عشق و وداع می‌گویند، نه؟

گفتی:«یادت هست که دست روی قلبت می‌گذاشتم و می‌پرسیدم: برای من می‌تپد؟ دیگر کسی لرزش سینه‌ات را وقتی به من فکر می‌کنی حس نخواهد کرد. مگر شاید در کلماتت، که اگر چه می‌نویسی و می‌نویسی، اما تنها وقتی که واژگانت از خاطره‌ی سوزان من سرازیر شده باشند، تپیدن می‌گیرند، که تپیدن قلب ِ جاودانه شیدایت را به قلم می‌رسانند، که وقتی که از من می‌نویسی، خون است که از فاق قلم به کاغذ نقش می‌زند، که: آی... این است آن صدای سخن عشق که می‌گویند»...

گفتی: «چشمهایت آلاله خواهد ...»

و من، هم‌چنان خاموش، به فراز و فرود مرغان دریایی نگاه می‌کردم.

گفتی: «اگر برای سلینجر یک شهر بود که به دختر استحاله می‌یافت، برای تو نه این شهر که همه‌ی جهان می‌شوم. تکه‌ای از من را در پایتخت خواهی یافت؛ تکه‌ای را بر لب خلیج فارس؛ و تکه‌های دیگری را در عمق آبهای مرمره، در بین زنان برهنه‌ی ساحل نیس، یا در قایقی کوچک بر آبهای اقیانوس آرام... و بدین سان گرد جهان می‌گردی، سرگشته، سرگردان، و همه جا نگاه خیره‌ی خشم‌آگینت به زمین خواهد بود؛ به دنبال نشانی از جای پای من؛ با آن که خود می‌دانی که جای پاها بر سنگ و ماسه و سیمان نمی‌ماند؛ بر برف پادرجای قلب توست که می‌ماند... هم‌چنان که تکه‌هایی از من که این سو و آن سوی جهان می‌یابی و در مشت می‌گیری، به خرده‌های شکسته‌ی جامی ماننده‌اند که دیگر هرگز ظرف می ِ خون‌رنگ ِ بزم کسی نمی‌شوند؛ تنها تیزی برنده‌شان از دستان نومیدت خون جاری می‌کند»...

گفتی: «این نفرین ِ ابدی زندگی تو می‌شود. هر سال، هفتاد و دو روز که از بهار بگذرد، ناگهان باز خود را سرگردان صخره‌های این دریابار خواهی یافت. هم‌چنان که همه‌ی درازی شبهای یلدا را، سال به سال، به طعم گس اولین بوسه‌ خواهی اندیشید، و به آن نرمی عطر‌آگین و سرخ که به چای بهاره‌ی لاهیجان می‌مانست... هم‌چنان که روزها که به هامون؛ هم‌چنان که روزها که به سعدی؛ هم‌چنان که روزها که به سمفونی پنجم بتهوون... هم‌چنان که گاه شبها به نشتر خیال من از خواب می‌پری، و باز تا مدتها و مدتها مجنون و سرگشته می‌شوی، تا که باز قلم در دست گیری و آوای خونین تپیدن واژه‌هایت خواب نوشین مردم شهر را در هم ریزد»...

گفتی: «چشمهایت... آلاله...»

و رفتی. به سوی افق غرب. و حالا پانزده سال است که هم‌چنان می‌روی، که من این‌جا، روی این سنگها نشسته‌ام و رفتنت را نگاه می‌کنم، و گیله‌بادی شوخ را که در پوشش سیاه موهایت می‌پیچد، تا طره‌هایی زرین را از این‌جا و آن‌جا بیرون بکشد.




****

روی سنگها نشسته‌ام. تنها، در دوردست خودم، به قول سهراب. پانزده سال است که به نفرین ابدی زندگیم خو کرده‌ام. پانزده سال است که هر کجای جهان بودم و باشم، هفتاد و دو روز که از بهار بگذرد، جان خسته‌ام را روی این تخته‌سنگها می‌کشانم، به جوار تنهایی پرشکوه خزر، به میعاد با خودم، به میعاد با وداع... تا باز به تماشا بنشینم؛ به تماشای افق دوردست غرب...

حالا که از ورای این همه سال به آن روز نگاه می‌کنم، می‌بینم که بیش و کم، داستان یک‌سره آن است که تو روایت کرده بودی. داستان آلاله‌هایم... و البته خوبی این عینک تیره در این صبح ابری بهار، این است که دست کم کسی چشمهایم را نمی‌بیند.

ظهر است. آفتاب می‌شود کم کم. روی شنها دراز می‌کشم. خسته‌ام. و زخم‌خورده. مثل هر سال. همه‌ی ماجرای مرا گفته بودی، اما نه از خنجرهای نامردیِ پنهان در آستین.

همه‌ی ماجرای مرا گفته بودی. اما، بگو، ماجرای تو چه شد؟ تو، که به جست‌وجوی رد پایت سال به سال، برف به برف، دریا به دریا، دیوانگی به دیوانگی گام می‌ِزنم؛ تو که دستهایم از فشردن تکه‌های بُرنده‌ی گذر کردنت بر هستی و زمان و مکان، همیشه خونین است...

راست می‌گفتی. ما، من و تو، از نفرین خزر نخواهیم رست. بر لب مدیترانه باشی یا کنار آبهای پاسیفیک، هفتاد و دو روز که از بهار بگذرد، تو هم به یاد تنهایی سهمگین خزر خواهی افتاد، و لاجرم از آن سوی دوردست قاره‌ها و اقیانوسها بال خواهی گشود و باز خواهی آمد به کرانه‌ی این ساحل متروک... باز می‌آیی، تا من سر به روی زانوانت بگذارم، –مثل آن روزهای دور که تو سر بر زانوی من می‌گذاشتی تا برایت سعدی زمزمه کنم، که: باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی...، یا تا بتهوون گوش دهیم و سمفونی پنجمش را، با سمت راست گوشی در گوش تو و سمت چپش در گوش من، و سرانگشتهای کشیده‌ی تو ضرب ِ آهنگ را روی سینه‌ی من تکرار کنند...

باز می‌آیی. نیمه‌جان، سر بر زانوانت می‌گذارم و تو لب‌خند می‌زنی، و می‌گویی: «سانتیاگوی من! امسال هم که درندگی کوسه‌ها از ماهی بزرگت چیزی باقی نگذاشته است»... و من به این فکر می‌کنم که جز خزر کدام دریاها هستند که کوسه ندارند؟ و تو دست بر پشت برهنه‌ام می‌کشی، و قداست سرانگشتانت هر چه زخم و پلشتی نشسته از خنجر نامردی ِ نارفیقان را از تنم می‌زداید. و من پاک می‌شوم. پاک از درد و دروغ و جراحت ؛ پاک از حقارت بی‌پایان مردمی که شهوتی نیرومندتر از این ندارند که تو را هم به قدر خودشان حقیر کنند... کاش می‌شد که بی‌کرانه زلال باشم؛ هم‌چون تو، که زلال بودی؛ که زلالی، زلالتر از آب سرد چشمه‌های بلندیهای جواهرده؛ زلالتر از آب یخین ِ جاری از قله‌ی برف‌پوش ِ سیالان...

غروب می‌شود. رفته‌ای و مانده‌ام. باز، مثل هر سال. باز رفته‌ای و زلال و اثیر را با خود برده‌ای، و من مانده‌ام که تن به تیرگی شنها سپرده‌ام و با گوش‌ماهیها بازی می‌کنم. حالا به گوش که می‌چسبانمشان، همه‌شان صدای خنده‌های تو را دارند.

بلند می‌شوم. جان گرفته‌ام. انگار که هرگز خون و پلشتی خنجر نامردان پیکرم را نپوشانده بود. آفتاب در افق غرب فرومی‌نشیند و باد ِ خزری در دریا و ساحل به جنبش در می‌آید. خزری همیشه قاصد به خروش آمدن خزر است و لاجرم موجها اندک‌اندک به خود پیچیدن می‌گیرند. حق دارد خزر: تو را دیده است. کیست که تو را ببیند و از حسرتت به خود نپیچد؟ تو، که وقتی که گام برمی‌داری طاووس به تماشا می‌ایستد و خورشید زیر پایت فرشی از نور پهن می‌کند؛ که وقتی که لب‌خند می‌زنی مرغان گریزان عشق روی شانه‌هایت می‌نشینند و غزل‌غزل، حافظ می‌خوانند؛ که وقتی سهراب و مسافرش را زمزمه می‌کنی، کویر کاشان از آوای اثیری برآمده از حنجره‌ات جنگل‌جنگل، سبز می‌شود؛ که وقتی به رقص درمی‌آیی آسمان بر بلندای سپید بازوانت رنگین‌کمان می‌بندد؛ که خود به باران می‌مانی، بی‌دریغ، که خود به باران می‌مانی، سراسر دهش...

موجهای دریا بلندتر می‌شوند. انگار کن که بغض پنج میلیون سال تنهاییش است که خزر این‌چنین بر سنگهای ساحل می‌ترکاند. گوش کن. می‌شنوی؟ نام توست که خزر غریوش می‌کشد....

در افق غرب، خورشید به آلاله‌ای می‌ماند که از چشمهای خزر بر پیکر آسمان چکیده است. تک‌تک سنگهای این ساحل شهادت می‌دهند که پنج میلیون سال است که هر غروبگاه قلب آلاله‌گون خزر نام تو را تکرار کرده است؛ هم‌چنان که حالا، در این دم غمگین غروب پانزدهم، در سراسر ساحل جنوبی، از آستارا تا ترکمن صحرا، بر نیلوفرهای آبی انزلی، بر نیزاران انبوه کیاشهر، بر ماسه‌های چمخاله و گل سرخ، بر قهوه‌خانه‌ی تنهای ساحل بابلسر، بر ساقهای دختران مسافر خزرشهر، و بر دیوار پشتی نیم‌کاره‌ی دبیرستان قدیمیتان که بی‌هوده می‌کوشید زیبایی تو را از دیدگان دریا دور دارد، خزر دیوانه‌وار مشت می‌کوبد و بی‌وقفه تو را فریاد می‌کشد...

برمی‌خیزم. برمی‌خیزم و تن رها می‌کنم به تنهایی بی‌کرانه‌ی خزر. خروش موجهایی را که عصیان پنج میلیون سال تنهایی را نومیدانه به سنگهای ساحل می‌کوبند، در آغوش می‌کشم. سال دیگر و سالهای دیگر، هفتاد و دو روز که از بهار بگذرد، باز هم بالهای اثیریت را بگشا و از ورای قاره‌ها و اقیانوسها به این ساحل متروک پرواز کن. غروبگاهان، عکس آلاله‌ی خورشید که بر پیکر دریا بیفتد، خوب که گوش دهی، از میان زوزه‌ی باد خزری و جوش‌وخروش تنهایی جاودانه‌ی خزر، نسیم نجوای قلب مرا هم احساس خواهی کرد، که پندار که هنوز سر بر زانوانم داری، در گیسوان طلاییت انگشت می‌پیچد و پریشانشان می‌کند، و با شور اندوهی به یادگار از پنج میلیون سال پیش، و از پانزده سال پیش، تا هنوز و تا همیشه برایت سعدی می‌خواند و می‌خواند، که: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...