جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

فرازهايي از جنبش مشروطه‌خواهي - 3

«حالا كه من به لندن مي‌روم، اگر رجال انگليس از من بپرسند دولت ايران را به چه وضعي گذاشتي، چه بگويم؟ شما كه نه قانون داريد، و نه عدالت و مروت داريد، و نه در فكر مملكت و رعيت هستيد». (لاسلس، وزيرمختار انگلستان، در ديدار خداحافظي با ناصرالدين‌شاه).

«بايد قطع اصل شجر ظلم را كرد، نه شاخ و برگ را... شجر ظلم را از بيخ بايد انداخت؛ شاخ و برگ بالطبع خشك مي‌شوند». (استنطاق‌نامه‌ي ميرزا رضا كرماني، در اشاره به اين كه اصل فساد خود شاه است، نه اطرافيانش).

«شخص بايد در دنيا فيلسوف باشد و حكيم. اين دنياي بي‌معني ابدا به اين گفتگوها نمي‌ارزد... به هيچ كس دردسر نبايد بدهد؛ هر چه مي‌گويد بكن بكند، هر چه مي‌گويد نكن نكند. ابدا سوال و جواب ندارد». (نامه‌ي ناصرالدين‌شاه به اعتمادالسلطنه. تعبير ملوكانه از فيلسوف و حكيم بودن: گوسفند بودن)!

«به هر دياري كه پا مي‌نهد، مهاجران ايراني را مي‌بيند همه بينوا و سرگردان كه به فعلگي و حمالي روزگار مي‌گذرانند. تنها در شهر باطوم چهل پنجاه هزار نفر از مهاجران ايراني بودند... در ايران امنيت نيست؛ كار نيست؛ نان نيست. بيچارگان چه كنند. بعضي از تعدي حكام، برخي ازظلم بيگلربيگي، داروغه، و كدخدا ترك وطن گفته‌اند. در غربت هم از شر قنسولان و بستگان لاشه وجيفه‌خوار ايشان آسوده نيستند. كار قنسولخانه به اجاره است. قنسولان بي‌جيره و مواجب هم مزدوران ايراني را لخت مي‌كنند و هم وارث شرعي و عرفي ايشان هستند». (از سياحتنامه‌ي ابراهيم‌بيگ)

«به هر شهر و دهكده‌اي بساط ملابازي گسترده است. يكي مساله‌گوست. يكي مرثيه‌خوان است. و يكي قلندر كه اسم اعظم را روي كاغذ نوشته و مي‌فروشد؛ اسمي كه ولدالزنا نمي‌تواند ببيند. كار تعزيه‌داري را از درجه‌ي بدعت هم بالاتر برده‌اند. از همه بدتر اين وضع عزاداري و حركات خلاف شرع است كه مردم سينه بكوبند و زنجير زنند و سر شكافند. به يقين امام از اين كارها راضي نيست. چرا دولت ممانعت نمي‌كند؟ براي اين كه دولت مي‌خواهد ملت به خود مشغول شود... پولتيك حكومت خود مقتضي اين حال است كه رعيت هميشه در كشاكش بوده، فرصت آن را پيدا نكند كه به خود پردازد». (از سياحتنامه‌ي ابراهيم‌بيگ)